اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
بهانه.. بابا آمده است محل کارم. یکی از بچهها گفت پایین ساختمان منتظرم ایستاده است
بهانه
بابا آمده است محل کارم. یکی از بچهها گفت پایینِ ساختمان منتظرم ایستاده است. به اوستاکار نگاه میکنم و او با اشارهی سر اجازه میدهد که بروم. بعد پشت سرم داد میزند: «جَلدی برگشتی ها». میخواستم لباس عوض کنم، اما نظرم عوض میشود. پنج طبقه را از پلههای نیمهکاره پایین میدوم. نفسنفس میزنم. بابا روی فُرغونِ چپهای نشسته است. مرا که میبیند بلند میشود و پُشتِ لباسش را میتکاند. میگویم: «سلام بابا».
جلوتر میآیَد. کت و شلوار خاکستریِ داداش حمید به تنش زار میزند. میگوید: «پسرم».
شروع میکنیم در سکوت قدم زدن. نمیدانم از کجا آدرس محل کارم را پیدا کرده است. پنجشش ماهی میشود که ندیده بودمش. آن روز من و داداش حمید حسابی شلوغش کردیم. اول حمید شروع کرد. گفت دیگر نمیتواند تحمل کند. گفت میرود و هیچوقت برنمیگردد. من هم شیر شدم و هرچه عقده از کودکی و نوجوانیام داشتم با عربده خالی کردم. البته داداش حمید یک ماه بعد برگشته بود. از مغازهای که کار میکرد و شب هم همانجا میخوابید دلهدزدی کرده و اخراج شده بود. همیشه حس میکردم خونِ بابا در رگهای حمید پررنگتر از خونِ مامان است.
از بابا که کنارم لِخکشان قدم برمیدارد میپرسم: «مامان چهطوره؟»
قدمهایش را با من میزان میکند و جواب میدهد: «زیاد خوب نیست بابا. همون آرتروز دیگه. ولی بدتر شده. تقریباً...»
میایستم.
«تقریباً چی؟»
«تقریباً زمینگیر شده بود. البته بردیمش درمونگاه، ولی دواهاش خیلی گرون شده. همه رو نتونستیم بگیریم. این شد که...»
دوباره شروع میکنیم قدم زدن. باز هم در سکوت راه میرویم. نقطه ضعفم را خوب میداند. حتماً آمده است مامان و حالِ بدش را بهانه کند تا راضی شوم و برگردم خانه. به آخرِ کوچهی بنبست رسیدهایم. هر دو به دیوارِ روبهرو نگاه میکنیم و برمیگردیم. منتظرم حرفش را بزند. دلم میخواهد بگوید پشیمان است و قول میدهد از این به بعد بار مسئولیتش را مثل هر پدر دیگری بر دوش بگیرد. بگوید پسرم لااقل بهخاطر مامان برگرد، برگرد تا از نو چهارتایی شروع کنیم. درستوحسابی مثل کوه پُشتِ هم. وای که چهقدر آرزو دارم لبهای کبودرنگش را باز کند و با آن دهانِ پُر از دندانهای پوسیده و سیاهش این حرفها را بزند. داریم به ساختمانِ محلِ کارم نزدیک میشویم. میایستد و مِنمِن کنان میگوید: «یهکم پولمول داری؟ اونجوری نگاه نکن. واسه دوای مامانت میخوام نه خودم».
دو اسکناس پنجاهی در جیبم دارم. تمام داراییام تا آخر هفته همین است. بی هیچ حرفی آنها را به طرفش میگیرم. لحظهای که میخواهد پولها را بگیرد، دستم را سفت میکنم. یک سرِ اسکناسها در دست او و سرِ دیگرشان دست من است. چند بار آن را میکِشد، اما نه من ول میکنم نه او. نگاهش از دستهای خاکی و لباسهای کثیفم بالا میآید و میرسد به چشمهایم. زُل میزنم به مردمکهای تنگ و سفیدهی به زردی نشسته و خونگرفتهی چشمهایش، و پولها را ول میکنم. صبر نمیکنم چیزی بگوید. پنج طبقه را بالا میدوم. باید یادم باشد آدرسِ محل کار بعدیام را به داداش حمید ندهم.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii