اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
آدمکشها. (بخش چهارم).. نویسنده:
آدمکُشها
(بخش چهارم)
نویسنده: #ارنست_همینگوی
برگردان: نجف دریابندری
نیک رفت بیرون. در را که میبست اله اندرسن را دید که با لباس روی تختخواب دراز کشیده بود و داشت به دیوار نگاه میکرد. پایین که رفت زن صاحبخانه گفت: «از صبح تا حالا تو اتاقش بوده. به نظرم حالش خوش نیست. بهش گفتم آقای اندرسن، توی روز پاییزی به این قشنگی پاشین برین بیرون یه قدمی بزنین، ولی هیچ خوشش نیومد».
«نمیخواد بره بیرون».
«میدونم».
زن گفت: «هیچ معلوم نمیشه، اِلّا از صورتش».
توی درگاه ورودی ساختمان ایستاده بودند و حرف میزدند. «خیلی هم مهربونه».
نیک گفت: «خب، شب بهخیر، خانم هِرش».
زن گفت: «من خانم هرش نیستم. اون مالک اینجاست. من فقط از این خونه نگهداری میکنم. من خانم بِل هستم».
نیک گفت: «خب، شب بهخیر، خانم بِل».
زن گفت: «شب بهخیر».
نیک توی خیابان تاریک راه افتاد تا رسید سر نبش زیر چراغ، بعد کنار خط تراموا را گرفت و رفت به رستوران هِنری. جورج آن تو پشت پیشخان بود.
«اله رو دیدی؟»
نیک گفت: «آره تو اتاقشه، نمیاد بیرون».
آشپز صدای نیک را که شنید درِ آشپزخانه را باز کرد. گفت: «من اصلاً گوش هم نمیدم».
و در را بست.
جورج پرسید: «بهش گفتی؟»
«آره بهش گفتم، ولی خودش جریانو میدونه».
«چیکار میخواد بکنه؟»
«هیچی».
«میکشنش».
«آره لابد».
«لابد تو شیکاگو یه کاری کرده».
نیک گفت: «آره گمونم».
«خیلی وحشتناکه».
نیک گفت: «خیلی ناجوره».
دیگر چیزی نگفتند. جورج خم شد دستمالی برداشت و روی پیشخان را پاک کرد.
نیک گفت: «نمیدونم چیکار کرده».
«به یه بابایی نارو زده. برای این چیزهاست که میکُشنشون».
نیک گفت: «من از این شهر میرم».
جورج گفت: «آره. خوب کاریه».
«فکرشو که میکنم دود از کلهم بلند میشه: اون توی اتاقش منتظره، خودش هم میدونه کارش تمومه. خیلی ناجوره».
جورج گفت: «خب پس بهتره فکرشو نکنی».
پایان.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii