اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
هفت.. ای وای!
هفت
ای وای! باز زریخانم من را دید... تمِ پارتیِ امشب صورتی است و آمدهام آرایشگاه چند تکه لایتِ صورتی لای موهایم بزنم. کارم تقریباً تمام شده است که زریخانم وارد میشود. تا در آینه صورتم را میبیند شروع میکند...
هفت سال از مرگِ مادر گذشته است، اما هنوز هروقت و هرجا زریخانم من را میبیند، خاطرهی روزی که جنازهی مادر را تحویل گرفتیم، برایِ هرکس که دوروبرمان باشد تعریف میکند.
خبرِ فوتِ مادر در مکه را که دادند، دنیای ما زیرورو شد. گفته بودند مادر دورِ هفتم را که زده، همانجا افتاده و دیگر بلند نشده است. روزی که پدر و جنازهی مادر از حجِ زودتمامشدهشان برگشتند، همه رفته بودیم فرودگاه. ساعتِ هفتِ صبح، تمامِ فامیلِ دور و نزدیک و همسایه و دوست و... در سالن فرودگاه بودند. عصبی و پریشان بودم. مدام میرفتم گوشهای و یواشکی سیگار میکشیدم و گریه میکردم. وقتی داشتند جنازه را میآوردند، بیرون رفتم و سیگار دیگری کشیدم. قبل از برگشتن به سالن پیشِ بقیه، مقدار زیادی از ادوکلنِ "لوئوه سِون" که همیشه در کیفم است روی صورت و روسری و لباسم پاشیدم. هر قدم که به جمعیت نزدیکتر میشدم ضربانِ قلبم بالاتر میرفت. نفسنفس میزدم. هنوز باور نمیکردم دیگر مادر ندارم. میدیدم که جنازه را دارند به سالن میآورند. خودم را مثل دیوانهها به جمعیت زدم. جیغ میکشیدم و با زور راه باز میکردم. چشمهایم از اشک پُر بود. کسی را نمیشناختم. خودم را روی تابوت انداختم. دلم میخواست بگویم «مامان جان غلط کردم. پاشو، قول میدم همون دختری باشم که دوست داری...» ولی فقط جیغ میزدم و گریه میکردم. چند نفر خواستند بلندم کنند. دستشان را روی شانهام میگذاشتند ولی من بیشتر خودم را به تابوت میچسباندم. صدای آدمها در سرم میپیچید و گیجم میکرد. صدای زریخانم از همه بلندتر بود. خودش را رسانده بود بالای سرم تا دلداریام بدهد و بلندم کند. ولی تا روی من و جنازه خم شد، شروع کرد به هوار کشیدن «یا خدا... خدایا قدرتتو شکر... عظمتتو شکر... یزدان خانم خدا آمرزیدَت... مردُم بیاین معجزه رو به چشم ببینید... بیخود نیست این دختر از مادرش دل نمیکَنه... بو بکش دخترم، بو بکش... ببین مادرت از بهشت چی برات سوغات آورده. قربونِ قدرتت برم خدا که جنازهی زائرِ خونَت بعدِ هفت روز اینجور بوی خوش میده...»
نفسهای عمیق میکشید. با هر نفس «بهبه... بهبه» میگفت و تندتند این حرفها را تکرار میکرد. نمیدانستم چهکار باید بکنم و چه باید بگویم. از روی تابوت بلند شدم و آرام خودم را از جمعیت کنار کشیدم. از آن روز به بعد هروقت زریخانم را میبینم خجالت میکشم و راهم را کج میکنم. ولی بعضیوقتها مثل الآن گیر میافتم. زریخانم دارد برای آرایشگرها و مشتریها تعریف میکند. در آینه به موهایم نگاه میکنم. سبزِ پستهای، آبیِ فیروزهای، بلوندِ کاهی، سیلوِر، شرابی، لاجوردی، با این صورتی میشود هفت رنگ... نمیدانم، شاید امشب اصلاً نرفتم پارتی.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii