آدم‌کش‌ها. (بخش سوم).. نویسنده:

آدم‌کُش‌ها
(بخش سوم)

نویسنده: #ارنست_همینگوی
برگردان: نجف دریابندری

مکس گفت: «بیا دیگه اَل».
«این دو تا زبل و سیاهه رو چی‌کار کنیم؟»
«این‌ها مشکلی نیستن».
«این‌جور خیال می‌کنی؟»
«آره بابا. کار ما تموم شد».
اَل گفت: «من خوشم نمیاد. لای کار بازه. تو زیادی وِر می‌زنی».
مکس گفت: «اَه، ول کن بابا تو هم. باید سر خودمونو گرم کنیم یا نه؟»
اَل گفت: «با وجود این، زیادی وِر می‌زنی».
از آشپزخانه آمد بیرون. لوله‌های کوتاهِ تفنگ زیر کمر پالتوی تنگش کمی‌ برجسته بود. اَل با دست‌های دستکش‌دار پالتوش را صاف کرد.
به جورج گفت: «مرحمت زیاد، زبل. خیلی شانس آوردی».
مکس گفت: «راست می‌گه. باید بلیتِ اسب‌دوانی بخری، زبل».
هر دو از در بیرون رفتند. جورج از پنجره آن‌ها را می‌پایید که از زیرِ چراغ گذشتند و به آن‌ دستِ خیابان رفتند. با آن پالتوهای تنگ و کلاه‌های لگنی عینِ بازیگرهای «وُدویل» بودند. جورج از درِ بادبزنی رفت به آشپزخانه و نیک و آشپز را باز کرد.
سم آشپز گفت: «من از این کارها خوشم نمیاد. من از این کارها خوشم نمیاد».
نیک بلند شد و ایستاد. پیش از آن هرگز دستمال توی دهنش نچپانده بودند. گفت: «یعنی چی؟»
می‌خواست با هارت‌وپورت کردن قضیه را ماست‌مالی کند.
جورج گفت: «می‌خواستن اله اندرسن رو بکُشن. می‌خواستن وقتی میاد شام بخوره با تیر بزننش».
«اله اندرسن؟»
«آره».
آشپز گوشه‌های لبش را با انگشت‌های شستش مالید. پرسید: «هردوشون رفتن؟»
جورج گفت: «آره. رفتن دیگه».
آشپز گفت: «خوشم نمیاد. اصلاً، هیچ خوشم نمیاد».
جورج به نیک گفت: «گوش کن. بهتره بری یه سَری به اله اندرسن بزنی».
ـ باشه.
سم آشپز گفت: «بهتره هیچ کاری به این کارها نداشته باشی. بهتره اصلاً دخالت نکنی».
جورج گفت: «اگه نمی‌خوای بری، نرو».
آشپز رویش را از آن‌ها برگرداند. گفت: «بچه کوچولوها همیشه خودشون می‌دونن چی‌کار می‌خوان بکنن».
جورج به نیک گفت: «توی یکی از اتاق‌های پانسیونِ هِرش زندگی می‌کنه».
«من رفتم اون‌جا».
بیرون، چراغِ خیابان لای شاخه‌های لختِ یک درخت می‌تابید. نیک توی خیابان کنار خط تراموا راه افتاد و دمِ چراغ بعدی پیچید توی خیابانِ فرعی. ساختمان پانسیون هِرش سه خانه بالاتر بود. نیک از دو پله بالا رفت و دکمه‌ی زنگ را فشار داد. زنی آمد دمِ در.
«اله اندرسن این‌ جاست؟»
«باهاش کار داشتین؟»
«بله، اگه هستش».
نیک پشت سر زن از یک ردیف پله بالا رفت و به تهِ یک راهرو رسید. زن در زد.
«کیه؟»
زن گفت: «یه نفر باهات کار داره، آقای اندرسن».
«نیک آدامزم».
«بیا تو».
نیک در را باز کرد و رفت توی اتاق. اَله اَندرسن با لباس روی تخت‌خواب دراز کشیده بود. او قبلاً مشت‌زنِ حرفه‌ایِ سنگین‌وزن بود و قدش از تخت‌خواب درازتر بود. دو بالش زیر سرش گذاشته بود. به نیک نگاه نکرد. پرسید: «چی شده؟»
نیک گفت: «من توی رستورانِ هِنری بودم، دو نفر اومدن من و آشپز رو بستن، گفتن می‌خوان شما رو بکُشن».
حرفش را که زد، به نظرش احمقانه آمد. اَله اندرسن چیزی نگفت.
نیک گفت: «ما رو بردن توی آشپزخونه. می‌خواستن وقتی اومدین شام بخورین با تیر بزنن‌تون».
اله اندرسن به دیوار نگاه کرد و چیزی نگفت.
«جورج گفت بهتره من بیام شما رو خبر کنم».
اله اندرسن گفت: «من هیچ کاری نمی‌تونم بکنم».
«من به شما می‌گم چه شکلی بودن».
اله اندرسن گفت: «من نمی‌خوام بدونم چه شکلی بودن».
به دیوار نگاه می‌کرد. «ممنون که اومدی منو خبر کردی».
«خواهش می‌کنم».
نیک به مرد گنده که روی تخت‌خواب دراز کشیده بود نگاه کرد.
«نمی‌خواین من برم به پلیس خبر بدم؟»
اله اندرسن گفت: «نه، فایده‌ای نداره».
«هیچ کاری نیست من بکنم؟»
«نه، کاریش نمی‌شه کرد».
«شاید فقط بلوف زدن».
«نه. بلوف نیست».
رو به دیوار گفت: «چیزی که هست اینه که حالشو ندارم پاشم برم بیرون. تمومِ روز همین‌جا بودم».
«نمی‌تونین از این شهر برین؟»
اله اندرسن گفت: «نه. دیگه از این‌ور و اون‌ور رفتن خسته شدم».
به دیوار نگاه می‌کرد.
«حالا دیگه کاری نمی‌شه کرد».
«نمی‌شه یه‌جوری درستش کنین؟»
«نه. افتادم تو هچل».
با همان صدای بی‌حال حرف می‌زد.
«کاریش نمی‌شه کرد. بعداً شاید تصمیم بگیرم برم بیرون».
نیک گفت: «پس من برمی‌گردم پیش جورج».
اله اندرسن گفت: «مرحمت زیاد».
به طرف نیک نگاه نکرد. «ممنون که اومدی».

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii