مچاله‌ها و زباله‌ها.. دیوارهای خانه‌ نازک است

#داستانک

مچاله‌ها و زباله‌ها

دیوارهای خانه‌ نازک است. او کنارِ دیوارِ سمت راست دراز کشیده. صدای همسایه می‌آید. زن می‌گوید: «ولی من هنوز دوسِت دارم...»
و مرد جواب می‌دهد: «آدم با دوست داشتن بچه‌دار نمی‌شه...»
بلند می‌شود. غُرولندکنان تشکش را جمع می‌کند، و می‌رود کنارِ دیوارِ سمت چپ بخوابد. هنوز چشمش گرم نشده است، که صدای همسایه‌ی این‌طرفی را می‌شنود. مرد می‌گوید: «ولی من هنوز دوسِت دارم...»
و زن جواب می‌دهد: «شکمِ بچه‌ها با دوست داشتن سیر نمی‌شه...»
بلند می‌شود. لگدی حواله‌ی تشک می‌کند. فندک و پاکتِ سیگارش را از روی میز برمی‌دارد. وسط خانه چمباتمه می‌زند، و پاکتِ سیگار را جلویش می‌گذارد. کفِ دست‌های چروکیده‌اش را بالای پاکتِ سیگار نگه می‌دارد. مدتی است دست‌هایش بی‌اختیار می‌لرزند. این لرزش، اولین بار بعد از رفتنِ همسرش شروع شد. بعد با رفتنِ هر کدام از بچه‌هایش، لرزش بیشتر و بیشتر شد. با صدایی شبیه به احضارِ ارواح زمزمه می‌کند: «دوسِتون دارم... دوسِتون دارم... دوسِتون دارم... دوسِتون دارم...»
می‌خواهد یک نخ سیگار بکشد. پاکت خالی است. پاکتِ خالی را مچاله کرده، و به طرف سطل زباله پرتاب می‌کند...

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii