خاطراتی از کتاب شازده حمام. قسمت هجدهم

خاطراتی از کتاب شازده حمام
قسمت هجدهم
@oralhistori
منشاد از نظر مذهبی بالکل یکدست شده است و همه ی مردم آن شیعه هستند و بقیه از منشاد و حتی از یزد و ایران کوچ کرده اند و برخی از آن ها در آمریکا، استرالیا و ... ساکن شده اند. کولی ها کلاً در سایر مردم حل شده اند و حتی بعضی از آن ها فامیل خود را که بوی کولیگری می داده است عوض کرده اند. آتشکده ی جعفرآباد از زیر خاک بیرون آورده شد ولی فقط یک نفر پیرمرد زرتشتی که قبلاً معلم بوده است خود را وقف آتشکده کرده است و این آتشکده هیچ بازدید کننده ای ندارد و در آن محدوده زرتشتی ای نمانده است که برای نیایش به این آتشکده بیاید. این آخرین تلاش برای روشن نگه داشتن آتش چند هزار ساله ی بهدینان در این آتشکده است. باشد که آتش زندگی مسالمتآمیز، تفاهم و تساهل در ما زنده باشد.
لازم است فقط یک خاطره در وصف این پیشنماز محله ی ما که اجازه داد همه ی مردم از ادیان و مذاهب مختلف در سفره ی ابو الفضل العباس شرکت کنند و حتی یک بار نگفت چرا سفره ی ابو الفضل را در خانه ی زرتشتی پهن کرده اید و در حسینیه ی محله نینداخته اید بگویم.
حدود یکی دو سال قبل از نذری بی بی صغری عده ای دامدار چادرنشین در محوطه ی بازی که بعدها اولین هنرستان یزد بر روی زمین آن ساخته شد چادر زده بودند و گوسفند هایشان هم در زمین های دور در اطراف شهر چرا می کردند. بعد از نماز صبح آقای پیشنماز محل در مسجد مسأله می گفت و بعد از مسأله می گفت: ای مردم! ای کاسبکار ها! ای مسگرها! ای قلعگرها! مواظب باشید این چادرنشین ها کلاه بر سر شما نگذارند. دیگر هیچ نمی گفت و از منبر پایین می آمد و به خانه می رفت. این مطلب را چند روزی تکرار کرد. استاد قاسم سفیدگر که شاگرد قلعگری یا قلنگری بود و مرد ساده دل و رکی بود شوهر دخترخاله ی من بود و فامیلش مقدم نژاد است و پدر جوادآقا مقدم نژاد که همیشه برای مادر من و خودِ من در یزد زحمت می کشد است. بلند گفت: آشیخ، معلوم است که چی می خواهی بگویی؟ چند روز است که به این کاسب ها می گویی که این چادرنشین های ساده دل کلاه سرتان نگذارند. این کاسبکار های محله ی ما از همه کلک تر و حقه باز تر هستند. آقامهدی بقال دوغ آن ها را که می خرد کم وزن می کند و آردی که به آن ها می فروشد زیاد وزن می کند. آقارضای عطار تریاک تقلبی به آن ها می فروشد. تریاک از سال 1334 قدغن شد و تا چند سال بعد از این سال از طرف مأموران برخورد جدی با آن نمی شد. اکثر مأموران شهربانی خود تریاکی شیرگی خراب بودند. استاد قاسم ادامه داد: استادکار من گفته است دیگ هایشان را که سفید می کنی زیاد قلع به کار نبر. حاجی سیف الله دوتا از گوسفند هایشان را دوا داده و مریض کرده و بعد مفت از آن ها خریده است. همه ی مردم دارند سر این بی چاره ها کلاه می گذارند. تو آشیخ چند روز می گویی این چادرنشین ها سر شما کاسبکار ها کلاه نگذارند؟ آشیخ گفت: استاد قاسم! خدا خیرت بدهد که همیشه مایه ی خیری. من هم این حرف ها که تو زدی و در باره ی کاسبکار ها گفتی از بعضی از مؤمنین شنیدم و می دانم؛ به همین خاطر برای دوستانم نگران شدم. خواستم بگویم که ای مردم! آخرت خود را به یک من روغن و یک من آرد و دو مثقال تریاک و دوتا گوسفند به این چادرنشین ها نفروشید. آن ها سر پل صراط جلوی شما را می گیرند. آن جا متوجه می شوید که این ها هستند که بُرده اند نه شما. عملاً آن ها با سادگی خود دارند سر شما کلک ها کلاه می گذارند. استاد قاسم خواست حرفی بزند آقای پیشنماز گفت: اگر در خانه کس است، یک حرف بس است، والسلام و از منبر پایین آمد.... ادامه دارد

تاریخ شفاهی
@oralh ارتباط با ما
https://telegram.me/oralhistori