⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ای محمد ای عدوّ توبه‌ها! خواجه‌اش می‌زد برای گوشمال

⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ای محمد ای عدوّ توبه‌ها!


قصه احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفي عليه السلام در آن چاشتگاهها کي خواجه اش از تعصب جهودي به شاخ خارش مي زد پيش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمي جوشيد ازو احد احد مي جست بي قصد او چنانک از دردمندان ديگر ناله جهد بي قصد زيرا از درد عشق ممتلي بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم چون سحره فرعون و جرجيس و غير هم لايعد و لا يحصي


تن فداي خار مي کرد آن بلال

خواجه اش مي زد براي گوشمال

که چرا تو ياد احمد مي کني

بنده بد منکر دين مني

مي زد اندر آفتابش او به خار

او احد مي گفت بهر افتخار

تا که صديق آن طرف بر مي گذشت

آن احد گفتن به گوش او برفت

چشم او پر آب شد دل پر عنا

زان احد مي يافت بوي آشنا

بعد از آن خلوت بديدش پند داد

کز جهودان خفيه مي دار اعتقاد

عالم السرست پنهان دار کام

گفت کردم توبه پيشت اي همام

روز ديگر از پگه صديق تفت

آن طرف از بهر کاري مي برفت

باز احد بشنيد و ضرب زخم خار

برفروزيد از دلش سوز و شرار

باز پندش داد باز او توبه کرد

عشق آمد توبه او را بخورد

توبه کردن زين نمط بسيار شد

عاقبت از توبه او بيزار شد

فاش کرد اسپرد تن را در بلا

کاي محمد اي عدو توبه ها

اي تن من وي رگ من پر ز تو

توبه را گنجا کجا باشد درو

توبه را زين پس ز دل بيرون کنم

از حيات خلد توبه چون کنم

عشق قهارست و من مقهور عشق

چون شکر شيرين شدم از شور عشق

برگ کاهم پيش تو اي تند باد

من چه دانم که کجا خواهم فتاد

گر هلالم گر بلالم مي دوم

مقتدي آفتابت مي شوم

ماه را با زفتي و زاري چه کار

در پي خورشيد پويد سايه وار

با قضا هر کو قراري مي دهد

ريش خند سبلت خود مي کند

کاه برگي پيش باد آنگه قرار

رستخيزي وانگهاني عزم کار

گربه در انبانم اندر دست عشق

يک دمي بالا و يک دم پست عشق

او همي گرداندم بر گرد سر

نه به زير آرام دارم نه زبر

عاشقان در سيل تند افتاده اند

بر قضاي عشق دل بنهاده اند

هم چو سنگ آسيا اندر مدار

روز و شب گردان و نالان بي قرار

گردشش بر جوي جويان شاهدست

تا نگويد کس که آن جو راکدست

گر نمي بيني تو جو را در کمين

گردش دولاب گردوني ببين

چون قراري نيست گردون را ازو

اي دل اختروار آرامي مجو

گر زني در شاخ دستي کي هلد

هر کجا پيوند سازي بسکلد

گر نمي بيني تو تدوير قدر

در عناصر جوشش و گردش نگر

زانک گردشهاي آن خاشاک و کف

باشد از غليان بحر با شرف

باد سرگردان ببين اندر خروش

پيش امرش موج دريا بين بجوش

آفتاب و ماه دو گاو خراس

گرد مي گردند و مي دارند پاس

اختران هم خانه خانه مي دوند

مرکب هر سعد و نحسي مي شوند

اختران چرخ گر دورند هي

وين حواست کاهل اند و سست پي

اختران چشم و گوش و هوش ما

شب کجااند و به بيداري کجا

گاه در سعد و وصال و دلخوشي

گاه در نحس فراق و بيهشي

ماه گردون چون درين گرديدنست

گاه تاريک و زماني روشنست

گه بهار و صيف هم چون شهد و شير

گه سياستگاه برف و زمهرير

چونک کليات پيش او چو گوست

سخره و سجده کن چوگان اوست

تو که يک جزوي دلا زين صدهزار

چون نباشي پيش حکمش بي قرار

چون ستوري باش در حکم امير

گه در آخر حبس گاهي در مسير

چونک بر ميخت ببندد بسته باش

چونک بگشايد برو بر جسته باش

آفتاب اندر فلک کژ مي جهد

در سيه روزي خسوفش مي دهد

کز ذنب پرهيز کن هين هوش دار

تا نگردي تو سيه رو ديگ وار

ابر را هم تازيانه آتشين

مي زنندش کانچنان رو نه چنين

بر فلان وادي ببار اين سو مبار

گوشمالش مي دهد که گوش دار

عقل تو از آفتابي بيش نيست

اندر آن فکري که نهي آمد مه ايست

کژ منه اي عقل تو هم گام خويش