دکتر مریم میرزاخانی و دکتر بابک فرزاد در یک قاب. و ما همچنان. دوره می‌کنیم

  دکتر مریم میرزاخانی و دکتر بابک فرزاد در یک قاب
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را…

دکتر بابک فرزاد، مدال برنز المپیاد جهانی کامپیوتر در سال ۱۹۹۵، فارغ‌التحصیل دانشگاههای صنعتی شریف و تورنتو، و استاد ریاضی دانشگاه براک، امروز صبح فوت کرد. عناوینش را یکی یکی نوشتم، ولی یک هزارم حق مطلب را هم ادا نمی‌کنند. آدم به این سرزندگی کم می‌شناختم. عاشق زندگی بود و پر از شور، و جهان شور زندگیش را تاب نیاورد.

آن روزهای اول سرطان، بابک از حال خودش گزارش‌های طولانی می‌نوشت و می‌گذاشت توی اینترنت تا عالم و عالمیان بخوانند. آن وقتها فکر می‌کردم عده هرچه بیشتر باشد پشتش گرمتر است، ولی کم‌کم نوشته‌ها را محدود کرد به رفقا. شاید برای آدم همیشه شوخ و همیشه سرفراز و سرشار از زندگی مثل بابک، مدام از درد‌ گفتن سخت بود. شاید هم دید که باید توی این همه گرفتاری وقتی جدا برای پستهای عمومی بگذارد. هر چه بود، دوستانش را‌ همیشه از حال خودش خبر کرد. حتی جلسه لایو گذاشت و از جزییات پزشکی داستان گفت.

امروز بعد از ظهر که خبر فوتش را شنیدم انگار جاذبه زمین ده برابر شد. رفتم و ویدیوهای لایو را باز از اول دیدم. خسته بود، ولی شوخیهایش تمامی نداشت. درد، با همه بزرگیش نتوانسته بود آن آدم را عوض کند. آدم باید کنار همکلاسی‌ها و هم‌دوره‌ایها و دوستهای قدیمش زندگی کردن را بیاموزد، بابک جلو رفت و چگونه مردن را هم یاد ما داد. تا آخرین لحظه شجاع بود، دوستانش را بی‌خبر نگذاشت، و یک بار «چرا من؟» نگفت و از ذهنش هم نگذشت. تصویرش برای من همیشه همان تصویر بیست و سه سال قبل خواهد بود. روزهایی که توی دانشگاه شاد و سرخوش از سالن ابن سینا می‌رفتیم به سمت دانشکده عمران و کامپیوتر، تیشرت سبزی تنش است و کوله‌ای روی دوشش و مدام می‌چرخد به سمت من و این و آن و با همه تک‌تک شوخی می‌کند. هنوز کنار مایی رفیق، پروازت سبکبال و سرفراز.
موحدیان عطار از فارغ التحصیلان دبیرستان شهید اژه‌ای اصفهان در زمان انتشار این پست نوشت:
«یه تعدادی بودیم که نمی‌دونم چرا و به چه دلیل توی مدرسه یه سری واسمون شدن الگو، واسمون شدن اسطوره. همه چیز از یه سری کارسوق شروع شد که چند شبانه روز میموندیم مدرسه و روی مسایل چالشی فکر میکردیم. همه چیز از اینجا شروع شد که یه تعدادی از سال بالایی ها به کوچکترها یاد می‌دادند که میشه روزها و روزها با یه مسیله سخت کلنجار رفت و در نهایت از حلش لذت برد. همه چیز از اونجا شروع شد که ما بخش بزرگی از لذتهای سن و سال نوجوونی رو دادیم و یه سری لذت های خاص دیگه رو تجربه کردیم.
بابک فرزاد عزیز یکی از پیشروهای المپیاد کامپیوتر بود که تو مسابقات کشوری مدال طلا و در رقابتهای جهانی مدال برنز رو کسب کرد-هم دوره مریم میرزاخانی. قطعا توی اون حرکت و اشتیاقی که تو نسل ما برای المپیادهای علمی ایجاد شد تاثیر بزرگی داشت. ما نسلی بودیم که همه کودکیمون توی جنگ گذشته بود، همه دنیا غیر از ایران دشمن و متخاصم بهمون معرفی شده بود و رقابت های بین المللی واسمون به شدت حیثیتی بود. من یادمه با سن پایینمم زمانی که تیمهای المپیادی برمی‌گشتند اصفهان، سعی میکردم حتما تو مراسم پیشوازشون شرکت کنم و به شدت احساس غرور ملی بهم دست میداد از این همراهی. و به اندازه وسع خودم هم بخش مهمی از زندگیم رو کاملا به این مسیر اختصاص دادم.داستان مدارس سمپاد و المپیادهای علمی در دوره ما لازمه به تفصیل در موردش بحث بشه، من فعلا نه ازش دفاع میکنم نه ردش میکنم.
امروز صبح توی فیسبوک دیدم بابک فرزاد پیام خداحافظی گذاشته، بعد از یک دوره طولانی مبارزه با سرطان. چیزی که از صبح تا الان درگیرم کرده کاملا. جدا از همه صحبتهای بالا، لازمه بگم که من برای دوستان هم نسل و هم منش مثل ایشون احترام بسیار زیادی قایلم، چون جسارت مبارزه کردن را تا حد خوبی به ماها یاد دادن. و به نظر من ارزش کاری که این دوستان کردن واقعا ستودنیه.
ولی بازهم جدای از همه صحبت های بالا، پیام امروز بابک که گفته: "برای من به این شکل بود" و از دوستانش خداحافظی کرده، در عین مختصر بودن بسیار پر معناست. امیدوارم که اگه روزی من هم در شرایط امروز بابک بودم، اینقدری در حق کسی ظلم نکرده باشم که بتونم راحت و آسوده بگم : "برای من به این شکل بود"، خدانگهدار
@shabcheragh_monthly