📚یک خاطره یک مونولوگ یک فریاد و بک نیایش.. ✍ترجمه:

📚یک خاطره یک مونولوگ یک فریاد و بک نیایش

✍نویسنده: مالی دویل (Mollie Doyle) نویسنده و ویراستار آمریکائی

✍ترجمه: #شیرین_میرزانژاد

کوچیک بودم. شش سالم بود.
اردوی ورزشی- شنا، فوتبال، سومی رو هم یادم نمی­آد.
اما یادمه که یکی دیگه هم بود.
ما از این فعالیت به اون فعالیت می­رفتیم و دونه­ های کوچیک عرق روی پیشونی­ هامون سر می­خورد.
من روز دومم بود.
مربی فوتبال به ما گفت که قراره بریم توی زمین هاکی بازی کنیم.
اون­جا خنک­ تره.
یخی در کار نبود-
یه بیضی سیمانی با دیوارهای سفید که توپ هاکی زخمیش کرده بود.
مربی ما رو به دو گروه تقسیم کرد.
واقعاً فوتبال نبود.
فقط یه مشت بچه که دنبال توپ می­دویدن و جیغ می­زدن.
آخرای اون زنگ، من افتادم و پوست زانوم کنده شد.
خون روی ساق پام جاری شد.
همه دست از بازی کشیدن.
تکه­ ی بزرگ پوست زانوم که از سیمان ناهموار آویزون شده بود دست کمی از توپ چرمی نداشت.
یکی از پسرها دختری رو ترغیب می­کرد که بهش دست بزنه.
مربی همه رو فرستاد استخر و منو برد پیش پرستار.
اما پرستار اونجا نبود.
برای همین خودش زانومو بست –بتادین، باند، چسب-
اونقدر خوب بسته بود که می­تونستم زانومو تکون بدم بدون اینکه چسب پوستمو بکشه.
بهم گفت که خیلی خوب بازی کردم و زد پشتم.
ازش تشکر کردم و بعدازظهرش که رفتم خونه به مادرم گفتم که من عاشق فوتبالم.
روز بعد مربی گروه رو دور خودش جمع کرد و از من خواست که برم وسط پیش خودش.
ازم پرسید که زانوم چطوره.
گفتم خوبه.
پرسید چطوری می­خوام ازش تشکر کنم که زانومو برام بسته.
گفتم نمی­دونم.
گفت:" خانوم کوچولو، تو واقعاً لطفاً و تشکر بلد نیستی؟ نظرت درباره­ ی یه بوس چیه؟"
من گفتم که بوس حال به هم زنه.
اون خندید و از گروه پرسید که فکر می­کنن اون یه بوس حقش هست یا نه؟
البته که همه­ ی بچه­ ها فریاد زدن:"بــــــــلـــــــه!"
بهم گفت که روی زمین دراز بکشم.
سرمو تکون داد و گفتم نمی­خوام.
خنده­ ی ریزی کرد و منو پایین کشید روی سبزه­ هایی که زیر آفتاب زرد شده بود، تا کنار هم وسط گروه دراز بکشیم، مثل ساردین های داخل قوطی کنسرو.
من غلت زدم و دور شدم.
دوتا از بچه­ ها منو به طرف اون هل دادن.
مربی منو گرفت، سرمو به سرش چسبوند،
و منو بوسید.
زبونش رو به زور از بین لبام رد کرد.
من مقاومت کردم و به خودم پیچیدم. وحشتناک بود.
بچه ­ها خندیدن.
من شلوارمو خیس کردم.
مربی سرخ شد، بازومو گرفت،
با دو انگشتش بازومو نیشگون گرفت،
و منو به کنار زمین برد.
بهم گفت که برم خونه. که برم پوشک بپوشم.
من تا خونه دویدم و به مادرم گفتم که از اردو متنفرم-مخصوصاً فوتبال-
و گفتم که من حتی نتونستم یه توالت پیدا کنم.
روز بعد من نمی­خواستم برم اونجا، اما مادرم اصرار کرد،
قول داد که بهم نشون می­ده توالت کجاست.
من بهش نگفتم چرا از اردو متنفرم – مخصوصاً فوتبال.
بخشی از من هنوز اونقدر کوچک بود که نمی­تونست به غریزه ­ام اطمینان کنه:
که بدونه بوسیدن قسمتی از بازی نبود.
بیست و نه سال بعد، به اون زمین برگشتم
و با این جملات، بازی کردم:

باشد که اولین بوسه­ ی دخترم،
باشد که اولین بوسه­ ی دخترت،
باشد که اولین بوسه­ ی همه دختران،
پیش­ بینی شده و خواستنی باشد.

@sociology_of_sport