✍️به یاد پدربزرگ..۱️⃣ پدربزرگ رفته و هرگز، اصلا، گمان نمی‌کردم که این ساعات بعد از او اینقدر سنگین باشد

✍️به یاد پدربزرگ

1️⃣ پدربزرگ رفته و هرگز، اصلا، گمان نمی کردم که این ساعاتِ بعد از او اینقدر سنگین باشد.

مرگ حق است و همه ما رفتنی؛ «رفتن در کهنسالی» امر عجیبی نیست. اما وقتی کسی عطرِ مهربانی می دهد رفتنش فراتر از تصور و انتظار ما، سخت می شود. پیرمرد «مهربان» بود و اهل طنز. و ترکیب این دو، در این روزگار «عبوس و نامهربان» باعث شد که بخت و اقبال بگذارد که در کودکی بچشی که «مهربانیِ بدون مُزد» یعنی چه؟! در دنیایی که می آموزیم برای هر چیزی باید پول/هزینه پرداخت کنی، چقدر احتمال اینکه کسی «بدونِ انتظار» با تو مهربان باشد اندک است. این تعبیر عجیب را نگاه که می گوید: «از اقصایِ شهر یک نفر دوان دوان آمد... و دربارۀ آنهایی سخن می گفت از تو انتظارِ دستمزد ندارند!»
مگر می شود؟! من لا یَسئلکم علیه اجراً در این دنیا مگر که هست؟!... و پیرمرد بی انتظارِ مزد و منّت، مهربان بود. چند ساعت است که رفته و عجیب است این ثقل و وزنِ زخمی که از «نبودنِ» حضورِ بعضی ها به اجزای روحت می نشیند. خدا خیرش بدهد سعدی را که کلمه را در دستانمان گذاشت در چنین اوقاتی:
«گویی که نیشی دور از او، بر استخوانم می رود»

2️⃣سالمند و مسالۀ حضورِ سالمند در متن و بطنِ جامعه، جزء اولین چیزهایی است که در جامعۀ ژاپن به چشم می زند. صنعتی شدنِ جامعه (و خشونتی که صنعت، به فضای اجتماع می آورد) باعث نشده که «سالمند و معلول» از متن جامعۀ ژاپن حذف شود.
«شهر» اینگونه طراحی شده و تمهیداتِ متعدد در مدیریت فضای شهری اتخاذ شده که مبلمان شهری و فضا به گونه ای باشد که سالمند یا معلول بتواند (با وجود محدودیتهایش) در شهر "حرکت" داشته باشد. این بر خلاف مدل توسعه شهریِ آمریکایی است (که "خودرو محور" است) و سالمند برای دسترسی به اتوبوس و رفتن از نقطه ای به نقطه دیگر به فرزندانش (یا صَرف هزینه زیاد) وابسته است. پدربزرگ رفت حال آنکه سالها گمان می کردم که چقدر این «درخانه ماندنِ سالمند» باعث بدخلق شدنِ او می شود.
آن روح طناز و مهربان وقتی که سالها در خانه باقی بماند مگر می شود که هر روز کج خلق تر و بدبین تر نشود؟ سالمند باید «هر روز حداقل یکبار» از خانه خارج شود. آخر چرا ممکن نیست که سالمند با چند قدم پیاده روی، برسد به یک ایستگاه اتوبوس، یا ایستگاه قطار و مترو که بتواند برود و فامیل و رفقای قدیمش را ببیند، گپی بزند، تازه بشود و بازگردد؟ چرا باید به محضِ کُند شدنِ حرکت جسمی، سالمندِ ما، خانه نشین بشود و «جدا از نبض شهر» بماند و روز به روز بدخلق تر؟
این چراهایی است که در مشاهده شهری مانند #هیروشیما یا توکیو به ذهن می رسد (با آنهمه ایستگاهِ قطارِ پراکنده در سطح شهر و آن اتوبوسهایی که پله های ورودش برای سالمند و معلول خم می شود و پایین می آید تا بتواند قدم در پله بگذارد)... ولی ای آقا! این حرفها را چه به شهرِ و دیار ما؟ همین که هزینه های سالمند تامین شود باید خدا را شکر کنی...

3️⃣در سریال اوشین سکانس درخشان و ماندگاری بود که در قسمتهای آغازین سریال گنجانده شده بود. اوشینِ احوالِ مادربزرگش را تماشا می کند و دیدنِ مادربزرگ باعث می شود که اوشین از همان کودکی به آن بیندیشد که در کهنسالی، روزگارش مانند مادربزرگش «نباشد» (و به احداث فروشگاههای زنجیره ای همت گمارد). روزگار سالمندی پدربزرگ را می دیدم و با خود فکر می کردم آیا نسلِ ما که شانس و امکانِ داشتنِ یک کودکیِ خوب، یک نوجوانیِ متعادل، یک جوانیِ شاداب، و یک میان سالیِ کم دغدغه را نداشته، این شانس و اقبال را خواهد داشت که یک سالمندی و کهنسالیِ مناسب داشته باشد؟... و اصلا سوالی پایه ای تر: آیا نسلِ ما، شانسِ به پیری رسیدن را خواهد داشت؟!
کیفیتش پیش کش.

4️⃣کلاس اول ابتدایی که بودم بجای سرویس مدرسه پدربزرگ به دنبالم می آمد. هر روز. از کلاس دوم جابجا شدیم و دیگر نیازی به آمدنِ او نبود...زمان گذشت تا پایان دوره لیسانس. روزِ اول آموزشی سربازی مقارن بود با صبح دوم فروردین. پنج و نیم صبح لباس نیروی هوایی را پوشیدم تا به پادگان نیروی هوایی شیراز بروم. در آن تاریکی صبح پرسید «چطور می روی»؟ گفتم آژانس می گیرم. تا صبحانه خوردم دیدم لباس پوشیده و آماده شده. گفت بیا می رسانمت.
قبل از هفت صبح مقابل در پادگان پیاده ام کرد و رفت. فکر می کردم آیا ما هم این شانس را خواهیم داشت که «نوه هایمان» را کلاس اول ابتدایی به مدرسه برسانیم و بعد از لیسانس به مقابلِ در پادگان؟
آیا اساسا نسل ما اینقدر را خواهد دید؟!

و حال تجسمش را بکن آن سالمندی که عمری در تحرک بوده (و نوه را از مدرسه ابتدایی تا دوران سربازی آورده و برده) یکدفعه به او بگویی باید گوشه اتاق بنشینی. تا کِی؟ تا زمانی که پیمانه ات پر شود.چرا؟ چون جامعه/شهر برای دوران سالمندی طراحی نشده.

5️⃣ حال او رفته... و این حرفها دیگر بی فایده. چند ساعت است که روی در نقاب خاک کشیده. تکه ای از مهربانی رفت...

@solseghalam