والی ملک ولایت ذوالنون. آن به اسرار حقیقت مشحون

 والی ملک ولایت ذوالنون. آن به اسرار حقیقت مشحون

#ادبیات

والی ملک ولایت ذوالنّون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکّه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نی جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مِهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟
گفت آری به سرم شور کسی است
کش چو من عاشق رنجور بسی است
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت ازو تاریک است؟
گفت در خانه‌ی اویم همه عمر
خاکِ کاشانه‌ی اویم همه عمر
گفتمش یک دل و یک روست به تو
یا ستمکار و جفا جوست به تو؟
گفت هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر

لاغر و زرد شده بهر چه‌ایی؟
سر به سر درد شده بهر چه‌ایی؟
گفت رو رو که عجب بی‌خبری
بِه کزین گونه سخن درگذری

محنتِ قُرب ز بُعد افزون است
جگر از هیبتِ قُربم خون است
هست در قُرب همه بیم زوال
نیست در بُعد جز امّید وصال

آتشِ بیم، دل و جان سوزد
شمعِ امّید، روان افروزد


🌷 عبدالرّحمان جامی 🌷
مثنوی هفت اورنگ ، تُحفة‌الأحرار

@taft_Iran