‍ …. دخترم تاریخ را تکرار کرد. قصه‌ی ساسانیان را باز گفت

‍ #تاریخ
#ادبیات


دخترم تاریخ را تکرار کرد
قصّه‌ی ساسانیان را باز گفت
تا به خاطر بسپرد آن قصّه را
چون به پایان آمد، از آغاز گفت

بر زبانش هم چو طوطی می‌گذشت
آن چه با او گفته بود استاد او :
داسـتان اردشیـر بابکان
قصّه‌ی نوشیروان و داد او

قصّه‌ای از آن شکوه و فرّ او
کز فروغش چشم گردون خیره شد
زان جلال ایزدی کز جلوه‌اش
مهر و مه در چشم دشمن تیره شد

تا بدان جا کز گذشتِ روزگار
داستان خسروان از یاد رفت
تا بدان جا کز نهیب تند باد
خوشه‌های زرنِشان بر باد رفت

اشک گرمی در دو چشمش حلقه بست
بر کلامش لرزه‌ی اندوه ریخت
تا نبینم در نگاهش یأس را
دیده‌اش از دیده‌ی من می‌گریخت

گفت : دیدی با زبان پاک ما
کینه توزی‌های آن تازی چه کرد؟
گفتمش : فردوسیِ پاکیزه رای
دیدی امّا در سخن سازی چه کرد؟

گفت : دیدی پُتک شوم روزگار
بارگاه تاجداران را شکست ؟
گفتم امّا اشک خاقانی چو لعل
تاج شد بر تارک « ایوان » نشست

گفت: از پرویز جز افسانه نیست
نیست باقی زان طلایی بوستان
گفتمش : با سعدی شیرین سخن
رو به سوی بوستان با دوستان

گفت : از چنگ نکیسا نغمه‌ای
از چه رو دیگر نمی‌آید به گوش؟
گفتمش : با شعر حافظ نغمه‌ها
سر دهد در گوش پندارت سروش

گفت : در بنیان استغنای ما
آتشی فرهنگ‌سوز انگیختند
گفتم : امّا سال‌ها بگذشت و باز
دست در دامان ما آویختند

لفظ تازی گوهری گر عرضه کرد
زادگاه گوهرش دریای ماست
در جهان ماهی اگر تابنده شد
آفتابش بوعلی سینای ماست

زیستن در خون ما آمیزه بود
نیستی را، روح ما هرگز ندید
قُقنسی گر سوخت، از خاکسترش
قُقنسی پُر شورتر، آمد پدید

جسم ما کوه است، کوهی استوار
کوه را اندیشه از کولاک نیست
روح ما دریاست ، دریایی عظیم
هیچ دریا را ز طوفان باک نیست

آن همه سیلاب‌های خانه کَن
سوی دریا آمد و آرام شد
هر کِه در سر پخت سودایی ز نام
پیش ما نام آوران گمنام شد


#سیمین_بهبهانی

@taft_Iran