کهن دیارا، دیار یارا، دل از تو کندم ولی ندانم. که‌گر گریزم کجا گریزم؟



کهن ديارا، ديارِ يارا، دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گريزم کجا گريزم؟ وگر بمانم کجا بمانم؟

نه پاي رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گويم درخت خشکم؟
عجب نباشد اگر تبر زن، طمع ببندد در استخوانم!

در اين جهنّم، گل بهشتی، چگونه رويد؟ چگونه بويد؟
من اي بهاران، زِ ابر نيسان، چه بهره گيرم که خود خزانم؟

به حکم يزدان شکوه پيری مرا نشايد، مرا نزيبد
چرا که پنهان به حرف شيطان سپرده‌ام دل که نوجوانم

صدای حق را سکوتِ باطل در آن دلِ شب چنان فرو کشت
که تا قيامت در اين مصيبت گلو فشارد غم نهانم

کبوتران را به گاهِ رفتن سرِ نشستن به بام من نيست،
که تا پيامی به خطّ جانان زِ پای آنان فرو ستانم

سفينه‌ی دل نشسته در گِل، چراغ ساحل نمی‌درخشد
در اين سياهی سپيده‌ای کو؟ که چشم حسرت در او نشانم

الا خدايا! گِرِه گشايا! به چاره‌جويی مرا مدد کن
بُوَد که بر خود دری گشايم، غم درون را برون کشانم

چنان سراپا شبِ سيه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست
که صبحِ عريان به خون نشيند، بر آستانم، در آسمانم!

کهن ديارا، ديارِ يارا، به عزم رفتن دل از تو کندم
ولی جز اينجا وطن گزيدن، نمی‌توانم! نمی‌توانم


#نادر_نادرپور

@taft_Iran