حسن مدتی بود که از شهرستان وجود آدم رخت بربسته بود و روی به عالم خود آورده و منتظر مانده تا کجا نشان جایی یابد که مستقر عز وی را ش

حُسن مدتی بود که از شهرستان وجود آدم رخت بربسته بود و روی به عالم خود آورده و منتظر مانده تا کجا نشان جایی یابد که مستقر عز وی را شاید. چون نوبت یوسف در آمد حُسن را خبر دادند، حُسن حالی روانه شد...

عشق آستین حُزن گرفت و آهنگ حُسن کرد. چون تنگ در آمد حُسن را دید خود را با یوسف برآمیخته چنان که میان حُسن و یوسف هیچ فرقی نبود، عشق حُزن را بفرمود تا حلقه تواضع بجنباند. از جناب حُسن آوازی برآمد که کیست، عشق به زبان حال جواب داد که

چاکر به برت خسته جگر باز آمد

بی چاره به پا رفت و به سر باز آمد




بخشی از رساله ی #مونس_العشاق
#شهاب_الین_سهرودی



https://t.me/toreyejan