عقل بشر در یکی از انواع شناخت‌های خود این تقدیر به خصوص را دارد که پرسش‌هایی برایش مطرح می‌شوند که عقل نمی‌تواند از آنها چشم بپوشد

عقل بشر در یکی از انواع شناخت های خود این تقدیر به خصوص را دارد که پرسش‌هایی برایش مطرح می‌شوند که عقل نمی‌تواند از آنها چشم بپوشد، زیرا این مسائل به وسیله خود طبیعت عقل در برابرش نهاده شده اند؛ اما عقل قادر به پاسخ به آنها نیست، زیرا این پرسش ها از کل ظرفیت عقل بشری فراتر می‌روند.
عقل بی آنکه مقصر باشد، گرفتار این سردرگمی می شود.

او از اصولی [بنیادین] شروع می‌کند که کاربرد آنها در جریان تجربه اجتناب ناپذیر است، و در عین حال این کاربرد به وسیله تجربه از تضمین کافی برخوردار است.

عقل با این اصول بنیادین
(همان طور که طبیعتش اقتضا می کند) همواره بالاتر و به طرف شروط دورتر می‌رود.
اما وقتی عقل متوجه می شود که به این شیوه فعالیتش همواره باید ناقص بماند، و لذا پرسش ها هرگز متوقف نمی شوند، آنگاه خود را مجبور می بیند به اصولی [بنیادین] پناه ببرد که از همه کاربردهای ممکن تجربه فراتر می روند، و در عین حال، آن قدر قطعی به نظر می رسند که حتی فهم مشترک و متعارف انسان با آنها موافق است.

اما عقل از این طریق به درون ابهام و تناقضات در می‌افتد، و از آنها می‌تواند نتیجه بگیرد که باید جایی در خود مبنا خطاهایی پنهانی وجود داشته باشد، با این همه، این عقل نمی تواند این خطاها را کشف کند؛ زیرا اصولی [بنیادین] که عقل آنها را به کار می گیرد، چون از مرزهای کل تجربه خارج می شوند، دیگر هیچگونه محک تجربی ای را به رسمیت نمی‌شناسند.
عرصه نبرد این منازعات بی پایان، متافیزیک خوانده می شود.

#ایمانوئل_کانت
#نقد_عقل_محض






https://t.me/toreyejan