‍ 🔸چهارمین و معروف‌ترین شخصیت پوچ‌گرای کامو سیزیف اسطوره‌ای است که از سوی خدایان محکوم شد یک سنگ سنگین را به طرز نومیدانه‌ای به قل

‍ 🔸چهارمین و معروف‌ترین شخصیتِ پوچ‌گرایِ کامو سیزیفِ اسطوره‌ای است که از سویِ خدایان محکوم شد یک سنگِ سنگین را به طرزِ نومیدانه‌ای به قله‌ی کوه بغلتاند، و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهایِ مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد. کامو اسطوره‌ی سیزیف را این‌گونه بیان می‌کند:

▪️«همچنین گفته می‌شود که سیزیف در چندقدمیِ مرگ با عجله می‌خواست عشقِ همسرش را آزمایش کند. او به همسرش دستور داد پیکرِ دفن‌نشده‌ی او را وسطِ میدانِ شهر بیندازند. سیزیف بیدار شد و خود را در دنیایِ مردگان یافت و در آن‌جا از این نافرمانی که مغایر با عشقِ انسانی است آزرده‌خاطر شد و از پلوتو اجازه گرفت تا به جهانِ خاکی برگردد و همسرش را گوشمالی دهد. اما هنگامی که بارِ دیگر چهره‌ی این‌جهان را دید و از آب و آفتاب، سنگ‌هایِ گرم و دریا لذت برد، دیگر نمی‌خواست به ظلمتِ جهنم برگردد. فراخوان‌ها، نشانه‌هایِ خشم و اخطارهایی که او را هدف قرار دادند، هیچ‌یک مؤثر واقع نشدند. او سال‌ها بدین منوال زندگی کرد درحالی که ساحلِ پرپیچ‌وخمِ خلیج، تلألؤِ دریا و رویِ خوشِ زمین را پیشِ رویِ خود داشت. اما اقامتِ او بر کره‌ی خاکی به فرمانِ خدایان نیاز داشت. مرکوری با پیامِ خدایان سر رسید و یقه‌ی این مردِ گستاخ را گرفت و لذاتش را از دستِ او درربود و وادارش کرد به دنیایِ مردگان بازگردد، جایی که سنگی بزرگ برای او آماده کرده بودند.

سیزیف قهرمانِ پوچی است. او از طریقِ احساساتِ پرشور و به همان اندازه از طریقِ شکنجه به این مقام دست یافت. خوار شمردنِ خدایان، نفرت از مرگ و شور و اشتیاق به زندگی باعث شد مجازاتی وحشتناک را تحمل کند که طیِ آن از تمامِ وجودِ خود برایِ انجامِ کاری مایه‌ می‌گذاشت که سرانجامی نداشت.

در این اسطوره ما صرفاً شاهدِ تلاشِ جسمانی برای بالابردنِ سنگِ بزرگ با غلتاندنِ آن رویِ شیب برای بیش از صد بار هستیم؛ ما شاهدِ چهره‌ای درهم کشیده، گونه‌هایِ چسبیده به سنگ، شانه‌ای که توده‌ی پوشیده‌شده از خاکِ رُس را در بغل گرفته، پایی که در آن گیر داده شده، شروعی جدید با دراز کردنِ بازوان و دو دستِ خاک‌آلودی که تنها تکیه‌گاه‌هایِ امن به شمار می‌روند. در پایانِ تلاشی طولانی که با مکانِ بی‌آسمان و زمانِ بدونِ عمق اندازه‌گیری می‌شود، او به هدفش دست می‌یابد. آن‌گاه، سیزیف به مشاهده‌ی سنگ می‌پردازد که در عرضِ چندلحظه به پایین می‌غلتد و او باید آن را بارِ دیگر به قلّه‌ی کوه برساند. او به دامنه‌ی کوه بازمی‌گردد.

در جریانِ این بازگشت و این مکث است که سیزیف توجهِ من را به خود جلب می‌کند. چهره‌ای که در ارتباطِ نزدیک با سنگ به کاری مشقّت‌بار مشغول است، خود به سنگ تبدیل شده است! آن مرد را می‌بینم که با قدم‌هایی سنگین اما سنجیده به سویِ عذابی حرکت می‌کند که از پایانِ آن خبر ندارد. این زمان فضایی برایِ تنفس در اختیارِ او می‌گذارد و بازگشتِ آن مانندِ رنج و دردِ او قطعی است و به عبارتی این برایِ او در حکمِ لحظه‌ی آگاهی است.

سیزیف نتیجه می‌گیرد که همه‌چیز خوب است. این عالمی که از این پس بدونِ ارباب است به نظرِ او نه عقیم است و نه بیهوده. هریک از اتم‌هایِ آن سنگ و هریک از ذرّاتِ معدنیِ آن کوهستانِ شب‌زده، خود تشکیل‌دهنده‌ی یک جهان است. تلاش برایِ دستیابی به بلندی‌ها کافی است تا قلبِ انسان خشنود گردد. باید سیزیف را شاد تصور کرد.»

#رابرت_ویکس
#فلسفه‌_مدرن_فرانسه

https://t.me/toreyejan