✅ حقیقتی که قربانی واقعیت شد و اید‌ه‌آلیسم را رقم زد. 🖋 مازیار نیکدل کلاشمی

✅ حقیقتی که قربانی واقعیت شد و اید‌ه‌آلیسم را رقم زد
🖋 مازیار نیکدل کلاشمی
دانشجوی دبیری جامعه‌شناسی

📍 از روزی که آگاهی جمعی و نظام ارگانیک توانایی سنجش بر عقلم را وحی دادند،هجومی زنبور وار از عقول سلیم،مغزم را مبدل به یک خرابه ی بی جغد کردند.از تقدس پر صلابت لوح بی خط و خطوط روح زادروزم، دیگر خبری نبود.همه چیز از آنجا آغاز شد که پدرم برای اولین بار من را در آغوش خود در مکانی به نام زایشگاه ایدیولوژی کرد و حقیقت من را مبدل به آیده آلیسم کرد.زمانی که من را برای اولین بار در آغوش گرفت و من را به نامی خطاب کرد و دعا و آرزویی در گوشم زمزمه کرد،اولین خط را بر لوح صاف و بی غل و غش روحم انداخت.آرزوی او یک آرزوی ساده و گذرا نبود.آرزوی او یک تقدیر اجتماعی بود.آرزوی او سرنوشت همگون یکی از اعضای جامعه بود.دومین خط،اسم و نژادی بود که بی اختیار خود را بر جسم و هویت و روحم تحمیل کرد.و در چند ثانیه حقیقتم مبدل به واقعیت گشت و ایدیولوژی ها همچون زنبوران تشنه به شیره گل بر لوح پاکم حمله ور گشتند.شهر پاک روح زادروزم مبدل به آرمانشهر گشت.زمانی که توانایی عقلی نداشتم ،خدایی را که نمیفهمیدمش را میپرستیدم.پاکی حقیقت را نمیدانستم چه بود و چگونه بود،چون پاکی قابل ارزیابی و کمی نبود،چون برای پاکی تضادی وجود نداشت.پاکی را فقط یک عقل ناتوان میفهمید.آخ که چه خدایی را میپرستیدم.آخ که به خدایم چه پاک می اندیشیدم.اندیشه ای که ناتوان بود از هرگونه عقلانیت.عقلانیتی که معذور بود از هرگونه سلیم بودن.
روزگار دیگر بعد از قرار گرفتن در دستان پدرم زود و تند میگذشت بدون آنکه از من مشاوره ای بگیرد.حقیقت ذهنم مبدل به واقعیت گشت.حقیقت من بی زمانی من بود.حقیقت من بی مکانی من بود.اما واقعیت به من زمان داد،به من مکان داد.به من تاریخ یاد داد،به من جغرافیا یاد داد.
خدای واقعی تهدید میکرد خدای حقیقی پاک و بی زمان و بی مکانم را.دیگر سرم را نمیتوانم از خجالت نزد خدای حقیقی ام بالا ببرم.ای کاش توانایی خودکشی را داشتم و بر روی دستان پدرم که برای اولین بار من را در آغوش گرفت،خودکشی میکردم.
از زمانی که در دستان پدرم قرار گرفتم تقدیر اجتماعی ام انتخاب شد.شاید بگویید انسانم و توانایی تغییر را دارم.اما گیریم راهم را تغییر دادم،با عذاب وجدانم چه کنم؟عذاب وجدانی که که در کنه ناخودآگاه ذهنم پرسه زده است.آیا قابل فراموشی و تغییر است؟آیا تهدید بروز ناخودآگاه و فرافکنی حاصله از آن تمام عمر من را در ترس و وحشت قرار نمیدهد و هویتم را بازیچه نمیکند؟(البته توهین به فلسفه اگزیستانسیالیزم و انسانگرایانی همچون آبراهام مازلو عزیز نشود).
گیریم که راهم را تغییر دهم.آیا با تغییر دادن راه از یک خدای واقعی به یک خدای واقعی دیگر نگریخته ام؟آیا از یک ساختار تحمیلگر سرنوشت ساز به یک ساختار تحمیلگر سرنوشت ساز دیگر نگریخته ام؟آیا این حرکتی پوچ در نزد انسان نیست؟و فقط دلخوشیم به شور لحظه ی انقلاب و دگردیسی و لحظه ی رهابخش لحظه ای تغییر که بی درب و پیکر است و به دور از هرگونه ساختار و زیر بنا و روبنایی.
دیگر من حقیقت گمگشته ام را چگونه بدست آورم؟ دیگر من خدای حقیقی ام را که بدور از نظام و ساختار و جمع بود،چگونه بیابم؟
آیا دیگر آنقدر پاکن و غلطگیر به اندازه کافی وجود دارد که این بی نهایت کثیفگی و خط و خطوط لوح جان و روحم را پاک کند؟
دیگر در این قفس آهنین گیر افتاده ام و میل بازگشت به حقیقت را از دست داده ام.انگار تسلیم واقعیت اجتماعی شده ام.واقعا چقدر این واقعیت اجتماعی بی رحم است.بقول امیل دورکیم: جامعه فرمانروای ماست،چون بیرون از ما و برفراز ماست.
بله ما بخوبی احساس میکنیم که فرمانروای ارزش گذاری های خویشتن نیستیم،بلکه موجوداتی مقید و مجبوریم آنچه مارا مقید میسازد ساختار و آگاهی جمعی و مکانکیست.
واقعیت اجتماعی خدای حقیقی من را از من گرفت.من ماندم و عقل توانمند شده به سلیم بودن و جذابیت های حضور در یکسری از مشارکتها.و حقیقت عزیزی که در من وجود داشت تبدیل به آرمان گشت.و حقیقتی که در خودآگاهم بود در ناخودآگاه ذهنم مهجور گشت و ایده آلیسم را رقم زد.بله،اینچنین بود که ایده آلیسم رقم خورد.

#نویسنده_مهمان

🌐جامعه‌شناسی علامه
@Atu_Sociology