این کانال در پی احیای نگاه و تفکری انتقادیست. آنهم با خوانشی متفاوت از علوم انسانی منجمله روانکاوی و فلسفه و جامعه شناسی،بلکه راهی برای یک تفکر انتقادی و رادیکال بگشاید. https://t.me/joinchat/AAAAAEPRYscX8s9o8ft-FA ارتباط با ادمین @Rezamajd1
این زندگی صرفهجویانه و بیمالومنال که با بیماری تحلیل میرود، این بدن لاغر و نحیف، این چهرهی خرمایی و بیضوی با آن چشمهای سیا
این زندگیِ صرفهجویانه و بیمالومَنال که با بیماری تحلیل میرود، این بدنِ لاغر و نحیف، این چهرهی خرمایی و بیضَوی با آن چشمهایِ سیاهِ پُرتلألؤ ـــ چگونه میتوان اثري را توضیح داد که این زندگی، بدن، چهره، و چشمها از آکندن از خودِ زندگی و از داشتنِ قدرتي همسان با زندگی به دست میدهند؟ اسپینوزا در سرتاسرِ طریقِ زیستن و اندیشیدناش تصویري از یک زندگیِ ایجابی و آریگویانه را پیش میافکند، تصویري که در مقابلِ تظاهرهایي که انسانها را خرسند میسازند، قد عَلَم میکند. این انسانها نهتنها از تظاهرشان خرسند میشوند، بلکه سرشار از حسِّ نفرت و شرمساری در قبالِ زندگی هستند؛ همان انسانیّتي که ذوقِ خودتخریبگری و تکثیرِ کیشهایِ مرگ را در سر دارد، انساني که به یگانگیِ ظالم و بنده، کشیش، قاضی، و سرباز علاقه دارد، و همواره مشغولِ زمینگیر کردنِ زندگی، فلجکردن، کشتنِ بیدرنگ یا تدریجیِ آن، پنهانکردن یا خفهکردنِ آن با قوانین، مالکیّتها، وظایف، و امپراتوریها است ــــ اسپینوزا همین موارد را به عنوانِ خیانت به جهان و نوعِ بشر در جهان تشخیص میدهد. کولِروس، شرحِحالنویسِ وی، گزارش میدهد که اسپینوزا شیفتهیِ جنگِ عنکبوتها بود: «اسپینوزا به دنبالِ عنکبوتها بود، و آنها را به جنگ با یکدیگر میانداخت، یا حشراتي را در درونِ تارِ عنکبوت میانداخت، و با چنان لذّتي نگاهشان میکرد که گاه از فرطِ قَهقَهه به خود میپیچید.» حیوانات دستِکم خَصیصهیِ بیرونیِ تقلیلناپذیرِ مرگ را به ما میآموزانند. گرچه آنها ضرورتاً یکدیگر را به رویارویی با مرگ سوق میدهند، امّا مرگ را در درونِ خویش حمل نمیکنند: یک «مواجههیِ نامناسبِ» اجتنابناپذیر در مرتبهیِ موجوداتِ طبیعی. امّا آنها هنوز آن مرگِ درونی یا سادومازوخیسمِ ظالم-بنده را ابداع نکردهاند. در بَطنِ سرزنشي که هگل به خاطرِ نادیدهگرفتنِ امرِ منفی و قدرتاش بر اسپینوزا روا میدارد، تنها شکوه و معصومیّتِ اسپینوزا و اکتشافِ خاصِ خودِ او مستتر است. در جهاني که امرِ منفی آن را مصرف کرده و شیرهاش را چَلانده است، اسپینوزا به زندگی و قدرتاش برایِ به چالش کشیدنِ مرگ، درافتادن با شور و شوقِ مرگآورِ انسانها، قواعدِ خیر و شرّ، و عادل و ناعادل اعتمادِ کافی دارد. او آنقدر به زندگی اطمینان دارد که همهیِ اَشباحِ امرِ منفی را محکوم کند. اخراج از اجتماع، جنگ، ظلم و ستم، اِرتجاع، و انسانهایي که چنان برایِ بندگیشان میجنگند که برایِ آزادیشان، همگی به جهاني شکل میدهند که اسپینوزا در آن میزیَد. در نظرِ او، همهی شیوههایِ تحقیر و فروشکستنِ زندگی، همهی شکلهایِ امرِ منفی دو سرچشمه دارند: سرچشمهی اوّل رو به بیرون و سرچشمهی دوّم رو به درون میچرخد، همچون کینهتوزی و وجدانِ مُعَذَّب، نفرت و گناه. [اسپینوزا در رسالهیِ موجزِ خود میگوید] «نفرت و افسوس دو دشمنِ اصلیِ نژادِ بشر هستند.» او این سرچشمهها را هربار به این خاطر محکوم میکند که به آگاهیِ انسان پیوند مییابند و تا وقتی که آگاهی و بصیرتي جدید، و بهعلاوه اشتیاقي نو به زیستن وجود دارد، پایانناپذیر هستند. اسپینوزا ابدیّت را احساس و تجربه میکند.
( #ژیل_دلوز ؛ #اسپینوزا : فلسفهیِ عملی ؛ ترجمهیِ #پیمان_غلامی ؛ نشرِ دِهگان )
@Kajhnegaristan