«سیب زمینی خورها».؛. ✍ حسام محمدی …

" سیب زمینی خورها"
#ون_گوگ؛
✍ حسام محمدی



داستایوفسکی در جایی از رمان “بیچارگان”، وضعیت زندگی خانوادۀ فقیری را اینگونه روایت می کند؛ "هرگز صدایی از اطاق آنان به گوش نمی رسید، گویی موجود زنده ای در آنجا به سر نمی برد... حتی صدای کودکان هم شنیده نمی شد.. من هرگز جست و خیز و یا بازی آنان را ندیده ام... این موضوع برای من در حکم یک علامت ناگوار است"..
نقاشی سیب زمینی خورهای ون گوگ، تصویری ست از آنچه که داستایوفسکی در رمان بیچارگان روایت می کند...درباره این اثر تنها می توان سکوت کرد و زیباتر از خود ون گوگ نمی توان گفت که می گوید؛ " من تلاشم را کرده‌ام که تأکید کنم، این آدم‌هایی که در نور چراغ مشغول خوردن سیب زمینی هستند، با همان دستانی که در ظرف‌ها گذاشته‌اند، زمین را کنده‌اند و بنابراین، این تابلو از کار سخت و اینکه چگونه غذایشان را بدست می‌آورند سخن می‌گوید"...آری ون گوگ حق دارد، این تابلو با آدمی سخن می گوید..نورانیت و انرژی خاصی در پس چهره های زشت و زمخت کارگران موج می زند..ون گوگ به زیبایی هر چه تمام تر برشی از یک زندگی ساده و بی آلایش را به رخ انسان هایی می کشد که در منجلاب سرمایه غرق شده اند... رنگ این اثر، رنگِ اعتراض است، اعتراض به تمامی پلشتی های جهانِ پیرامون و به پرسش کشیدن هرآنچه که بوی امید بر خود گرفته است..
اینجا حتی خانه و اهل خانه هم بخشی از طبیعت اند...چهره ها شباهت عجیبی با سیب زمینی ها دارند، رنگ های تیره، آبی، سبز و قهوه ای فضای داخل اتاق را به طبیعت سرد و خشن بیرون از خانه پیوند می زند... رنگ تیره چهره ها، مدل دست ها همگی سختی کار و شکلی از یکنواختی و خسته کننده گی را بر آدمی القا می کند...بواقع شاید ون گوگ می خواسته با زبان تصویر فریادی برآرد، که اینها از وجود خودشان تغذیه می کنند و با طبیعت بیرون شان این همان شده اند...
چهره های دفرمه و کژریخت همراه با دست های بزرگ بیش از هرچیزی به طبیعی بودن این انسان ها دلالت دارد، دهقان هایی که ریشه در خاک دارند و گویی بخشی از همین طبیعت هستند.. این در حالیست که گویی هنوز تکه های کوچکی از همدلی در میان شان زنده است..
چهار زن در کنار یک مرد، زیر نور چراغ نفت¬سوز زندگی می کنند، بواقع آنها تنها زندگی را سر می کنند و از ابتدا منتظر پایان اند.. سر کردنِ زندگی آنگاه که آدمی دچار ملال می شود، بیش از هر وقت دیگری رقت بارتر می شود.. مرد در اندیشۀ آنچه از دست رفته است، سیر می کند و زن در اندیشه آنچه که نخواهد آمد... اینجا میان این چهار دیواری چیزی از جنس یک فقدان، مدام احساس می شود.. شکلی از بی عدالتی بر اتمسفر این خانه سنگینی می کند، به گونه ای که انگار امید با تمام شاخ و برگ هایش در گوشه ای از خیابان های این جهان محتوم ترور شده است.. آنجا که ناامیدی موج می زند، اظهار امیدواری خیانت است..
ون گوگ روح یک دهقان را تجسد بخشیده ، روحی که با خوردن یک وعده سیب زمینی، خود را بیش از هر وقت دیگری جسمانی می بیند.. اینجا همه چیز درد می کند.. دست ها، پاها، اجسام خانه و حتی روح یک دهقان.. احساس و عاطفه در میان اعضای این خانه در حال تقلیل است، این را از نگاه زن به همسرش می توان فهمید..
در زندگی لحظاتی هست که ملال بر امور انسانی سوار می شود.. همه چیز بوی خستگی بر خود می گیرد و صدایِ سکوت بر اصواتِ صدا می تازد... در نقاشی ون گوگ چهره ها در عین سکوت، مدام در حال افشاگری اند.. چهره ها سرخورده اند، خسته و نگرانند و شاید خسته از نگرانی... آنان افشاگران وضعیتِ زندگانی یک طبقه اند، طبقه ای که روزگارش رنگی جز تیره گی ها بر خود ندیده است ... شومی فقر بر نگاهِ انسان های این خانه سایه افکنده است، به حدی که به نظر می رسد چشمانِ اهل خانه به بغض قبل از ترکیدن آلوده شده...
اینجا میان اعضایِ این خانه، چیزی شبیه یک انتظارِ ملالت آور مشاهده می شود.. انتطار برای لحظه پایان و اندیشیدن به ساحتی که از پایان آغاز می گیرد.. درست به همان شکلی که محکومِ زندانی در انتظار چوبه تیرباران سر می کند.. انتظار برای شنیدن صدای شلیک در همان حال که یقینا میدانی بعد از صدای شلیک تنها عدم و نابودی ست و دیگر هیچ...
در هیچ هنگامی از زندگی انسانی دست ها این چنین با وعده های غذایی همراه نشده اند... دست هایی که صادقانه تکه هایی از خودشان را به عنوان یک وعده غذایی بر دهان می گذارند... این چنین است که ون گوگ می گوید ما تنها باید این اثر را تحسین کنیم، بدون آنکه در واقع چرایی آن را بدانیم... اینجا به همان شکلی که ویکتور هوگو گفته بود می شود رنج های یک اجتماع را مشاهده کرد...


@Kajhnegaristan