فکر بر پا ساختن آتشی افتادند تا به نوعی کفاره‌ی لذت حمل ملکه به روی دستانشان باشد

فکر بر پا ساختن آتشی افتادند تا به نوعی کفاره ی لذت حمل ملکه به روی دستانشان باشد. وی در بررسی های خود می گوید: «تقریباً تمامی خانه ها، به ارزش بسیار زیادی سوزانده شد، اما آن مرد خود را با این حقیقت تسلی می داد که دست کم چنین فرصت مطلوبی را در اختیار داشته است، او ملکه را به روی بازوانش حمل می کند و وی را به سوی پلکان می برد. وی به اندک آزادی دست یافت و در یک لحظه پاهای ملکه را لمس کرد. پادوی کم سن و سالی او را دید، به پادشاه گزارش داد، و نفر بعدی انتقام خود را با کشتن او به ضرب گلوله تپانچه گرفت.»

چنین وسواس های ذهنی را می توان دریافت، همانگونه که ام.ریناخ نشان داد، یک نوع پالایش فزاینده درباب شرم وجود دارد که به تدریج توانسته است به ماهیچه ساق پا، مچ پا، و پا – البته زمانی خود کفش- برسد. اگر شخصی بخواهد توضیحی برای قهقهه ی خنده ای داشته باشد که معمولاً با تصور ساده انگشت پا موجب می شود، این توضیح، هرچند کافی نیست ولی تا اندازه ای محکم و قابل استناد است. در حقیقت نقش فانتزی ها و ترس های ملزوم بشری و انحرافات است که [به عنوان مثال] انگشتان را به نقطه ای می رساند که دال بر کنش کاربردی و کارکتری پایدار باشند: بلاهت انگشتان پا و حماقت فرومایه. دگرگونی اندام ها، انباشت معده ها، گلوها و مغزهای محرکِ گونه های بیشمار حیوانات و افراد، همراه با نوعی نوسان، تصوری به دنبال دارد که مطابق میل ادامه نمی یابد، و این معلول تنفر از هیجان دردناک آشکار دیوانگی است، دیوانگی نسبت به تپش قلب خونین بدن. انسان مشتاقانه خود را به سان نپتون (خدای آب و دریا) متصور می شود که با شکوه و عظمت، امواج خود را فرو می نشاند، علی رغم تلاطم امواج درون معده، در شدن و تحول کم و بیش پیوسته، خشمگینانه به بزرگی و منزلت خود پایان می بخشد. تحقیر ناشناخته ی این پستیِ مبهم، متناظر با چنین وضعیتی است: یک انسان فرضی، در آستانه ی یادآوری عظمت تاریخ بشری، مانند زمانی که نگاهش به نشانه ی تصدیق عظمت ملت خود از روی یک بنای تاریخی بلند می شود، در نیمه ی پرواز به واسطه ی درد مزخرفی در انگشت شست پای خود متوقف می شود، چرا که، هرچند او اصیل ترین حیوانات است، با این حال روی پای خود میخچه دارد. به عبارت دیگر، او پاهایی دارد، و این پاها خود به تنهایی منجر به زندگی غیر اصیل می شوند.

میخچه های پا به واسطه فرومایگی شان با سردرد و دندان درد فرق دارد. میخچه ها به واسطه ی فضاحت غیر قابل انکار و گل و کثافتی که در پا یافت می شود، حقیقتاً مضحک هستند. از آنجا که نژاد انسانی به خاطر وضعیت فیزیکی اش تا جایی که امکان دارد خود را از گل و کثافت این جهانی دور نگاه داشته است – درحالیکه خنده ی تشنجی هربار لذتی در نقطه ی اوج خود به همراه دارد که ناب ترین پرواز انسان را نقش زمین می کند، به عبارتی خودپسندی و غرور خاص بشر [دست آخر] به گل و کثافت می نشیند- فرد می تواند متصور شود انگشت پایی که همواره کم وبیش آسیب دیده و تحقیر شده است، مشابهت های فیزیکی با سقوط بی رحمانه ی انسان دارد، به عبارت دیگر با مرگ. وحشتناکی امر مردنی و در همان زمان نمود پرسر و صدا و شکوهمند انگشت پا، متناظر با همان تمسخر و بیانگر واکنش بسیار تندی نسبت به ناهنجاری بدن انسان است، که محصول نزاع خشونت آمیز اندام ها می باشد.

فرم انگشت شست پا، هرچند، به طور مشخص نفرت انگیز نیست: از این لحاظ با دیگر اعضای بدن، برای مثال درون شکاف دهان متفاوت می نماید. تنها تغییر شکل ثانویه (اما مشترک) قادر بوده است تا فرومایگی ارزش فوق العاده مضحک آن را نشان دهد. حال در اغلب موارد آسان است که ارزش های پست و هجوگونه را به وسیله ی نوعی اغواگری مفرط توضیح دهیم. اما در اینجا می بایست میان تشخیص دو نوعِ اساساً متفاوت از اغواگری، تمایز قائل شویم که این سردرگمی همیشگی، ابزوردترین سوء تفاهم های زبانی را در پی دارد.
@Kajhnegaristan