‍ «آنچه بدان توان اندیشید بی شک باید افسانه و خیال باشد.»!

‍ «آنچه بدان توان اندیشید بی شک باید افسانه و خیال باشد.» !

(#فریدریش_نیچه / از کتاب ارادهٔ قدرت)


این سخن نیچه را تفسیر می کنیم:

آنچه از آن بر می آید یک جمله‌ی متناقض و عجیب است:

اما چرا افسانه و خیال؟

به یاد پارمنیدس می افتیم: «اندیشه به هستی تعلق می‌گیرد». نیچه با این گزین گویه خود را در مقابل پارمنیدس قرار می دهد و با این کار بعلاوه، خود را در فضایی پرتاب می‌کند که بتواند با پارمنیدس گفت و گو کند. پارمنیدسِ پیر و سپیدموی، مغرور و سرکش اما شاعر: او الهه‌ی حقیقت را دیده بود. الهه‌ی حقیقت از دو راه با او سخن گفته بود: راهِ گمان، راه واقعیت. راهِ گمان همان راهی است که مردم می‌روند، و راهِ واقعیت همانی است که الهه به او نشان می‌دهد.

«چه خاستگاهی را می‌خواهی جست و جو کنی؟ چگونه و از کجا رشد کرد؟ همچنین اجازه نخواهم داد که بگویی یا گمان کنی که از آنچه نیست رشد کرده است، زیرا آنچه نیست نه می تواند بیان شود و نه به اندیشه در آید. علاوه بر این، چه ضرورتی باعث شد تا دیر یا زود، با شروع از آنچه نیست، بوجود آید؟» #پارمنیدس

اندیشه به هستی تعلق می گیرد، یعنی به واقعیت: نیچه همچون قهرمانی کوییر پیش می آید:‌‌ «آنچه بدان توان اندیشید باید افسانه و خیال باشد» نه واقعیت، و نه هستی. پس آیا اندیشه به نیستی تعلق می گیرد؟

فیلسوف یونانِ باستان، آن دهشتناکِ زیباپرست، که جهان را یک شیء بدیهیِ زیبا می انگاشت، از لوگوس دست نمی‌کشید. ارسطو منطق را سرهم‌بندی کرد، زیرا از پیشینیان لوگوس را به ارث برده بود. عقل، همچون حقیقتی بی‌بدیل بود. ما اما، ما اخلاق‌ستیزان به همراه نیچه در طرفِ دیگر قرار داریم: ما به "ناپایداری"ها بها می‌دهیم. دیگر منطق برای ما حقیقتی از پیش‌ داده نیست. منطق محصولِ ماست، و مانندِ هرچیزِ دیگر ناپایدار. مسأله این نیست که «اندیشه به هستی تعلق می گیرد یا به نیستی». مسأله بر سر خودِ واقعیت است:‌ واقعیتی در کار نیست، یا واقعیت‌ها در کارند. نیچه در چنین گفت زرتشت می گوید:‌ «خدایی نیست یا خدایان هستند». اندیشه‌ی ما به چه تعلق می گیرد؟ قطعاً به هستی،‌ واقعیت و همزمان قطعاً به نیستی، افسانه و خیال. هر واقعیتی در حکمِ نفیِ واقعیت است،‌ چرا که خود گواهی می دهد تنها نیست. اگر یک واقعیت گواهی دهد که تنها واقعیتِ حقیقی و یکتای عالم است، همه‌ی واقعیت می میرد:

«کار ِ خدایان ِ کهن دیری است به فرجام آمده. و، به راستی، خدایانه-فرجامی خوب و خوش داشتند. مرگ ِ ایشان غروبِ شان نبود؛ اگر چه چنین دروغی گفته اند! بَل آنان یکبار چَندان خندیدند که مُردند! و این همان بار روی داد که این نا-خدایانه ترین کلام از دهان ِ خدایی برآمد: "خدا یکی است! در کنار ِ من، تو را خدایی دیگر نباید!" خدایی غضبناک، خدایی غیور، این گونه خود را از یاد برد.آن گاه خدایان همگان خندیدند و در کرسی هاشان تاب خوردند و فریاد زدند: مگر "خدایی" خود جز این است که خدایان باشند، نه یک خدا؟ هر که گوش دارد بشنود. [ #نیچه، چنین گفت زرتشت: قسمت سوم، از دین برگشتگان].»

جهان چه نازیبا می شد اگر «آنچه بدان توان اندیشید» افسانه و خیال نبود، بلکه واقعیت محض می بود، و جهان هم اکنون چنان نازیباست! داعش می پندارد به آنچه می‌اندیشد واقعیت است. استالین و هیتلر هم «آنچه بدان می اندیشیدند واقعیت بود». مردی که زنش را کتک می زند فکر می کند به واقعیت می‌اندیشد. اگر شما فکر می‌کنید به آنچه می اندیشید خودِ واقعیت است، واقعیتِ یکتا و بی‌همتایی که شما، تنها شما صاحبِ بی چون و چرای آن هستید، حتی اگر فکر می کنید این واقعیت و حقیقت از جانب خداوند بر شما نازل شده است،‌ فضایی را برای خشونتِ کینه‌توزانه‌ی خود گشوده اید که گریزی از آن نیست.

✍ م. رضائیان

@Kajhnegaristan