✍ حسام محمدی …

✍ حسام محمدی



هماره مائده اصلی بر خوانِ طبیعت است و آنچه بر جذابیتِ این طبیعت می‌افزاید، همین شگفتیِ بی‌پایانی‌ست که با افسونگری‌ بر ما ارزانی می‌دارد، او ما را به خود می‌خواند و ما نیز در او خواهیم خُفت و این تمنّایِ دیرینِ طبیعت است که معاشقه با عطرِ وجودی‌اش را ناگزیر می‌سازد.. سکانسِ پایانی شاید پیاده‌رویِ مردی مجنون باشد میانِ درختانی انبوه، در طلوعِ صبح و سرشار از سکوتی شورانگیز، که آهسته و خرامان در فضای مه‌آلود غرق می‌شود.. طبیعت بر شور و احساسِ ما بر "دوست داشتن" صحه می‌گذارد و شاید بشود ردّپای "او" را در ژرفای طبیعت جست.. ما از طبیعت به تمدن و از تمدن به طبیعت بازخواهیم گشت و این گردش، انکارِ با صلابتی‌ست بر دوآلیسم مشکوکِ دکارتی.. بنا به گفته هرمان هسه مرز باریک و البته خطرناکی میانِ روح و طبیعت نهفته است، مرزی که می شود نادیده‌اش گرفت و روح و طبیعت را هم‌آمیخته دانست.. طبیعتِ از آنِ ماست و ما نیز از آنِ او، عاقبتِ این هم‌آمیختگی چیزی نیست جز خوابیدن، مُردن و آرام گرفتن در آغوش مادر.. بازگشتِ به طبیعت شاید شعر پر صلابتی باشد که تارکوفسکی می‌سراید یا نقشِ دگرگونه‌ای که از پسِ ضربات قلمِ یک امپرسیونیست برجا می‌ماند.. آری طبیعت مادرِ ماست و چه شگرف است، خزیدن، خوابیدن و مُردن در آغوشِ او..




@Kajhnegaristan