فلسفه، گرایش و زمینه‌ی همه‌ی اندیشه‌ها است

فلسفه، گرایش و زمینه‌ی همه‌ی اندیشه‌ها است. فهمِ مشترک (عقلِ سلیم) و تعمیم‌های پیشِ‌پاافتاده و روزمره، تنها فلسفه‌های بد و بی‌اعتبار هستند. گویی ما برای دست‌یابی به فهمِ مشترک پیشاپیش این مفهومِ‌ کلی را شکل داده‌ایم که اندیشیدن چیست و چه معنایی دارد. دلوز نشان‌ می‌دهد که ما پیشاپیش با تصویری از اندیشه‌ها یا انگاره‌هایی انتزاعی از حیات کار می‌کنیم: مفاهیمی از قبیل تصویرِ فهمِ مشترک یا مفهومِ حیات به مثابهِ‌ ماده. به جای این گرایشِ از پیش مفروضِ "اندیشیدن به حیات با واژگانِ عمومی و همگن"، دلوز از ما می‌خواهد که به گونه‌ای آشکارتر و جسورانه‌تر فلسفه‌ورزی کنیم. بنابراین، اگر این سؤال را مطرح کنیم که «چرا فلسفه؟» دلوز به ما نخواهد گفت که فلسفه ما را باهوش و زیرک می‌کند، یا این که فلسفه، مسأله‌ها را حل و فصل می‌کند و به خطاهایِ منطقیِ استدلال‌هایمان نظم و نسقی می‌بخشد. ما به این سبب که فلسفه، دیگر عرصه‌هایِ زندگی‌مان را سروسامان می‌دهد فلسفه‌ورزی نمی‌کنیم، بلکه فلسفه‌ورزیدنِ ما به این خاطر است که فلسفه‌ نیز به نوبه‌ی خود "بُعدی از حیات" است. ما فلسفه‌ورزی می‌کنیم چراکه می‌توانیم چنین کنیم، و اگر که می‌توانیم فلسفه‌ورزی کنیم – اگر می‌توانیم پرسش‌هایی بزرگ و شاید غیرِ قابلِ‌ حل مطرح کنیم – باید چنین کنیم. چرا؟ زیرا به زعمِ دلوز حیات در کل از بیشینه‌سازیِ خلاقانه‌ی پتانسیل‌های خود به پیش می‌رود. بنابراین، فلسفه هم یکی از جهاتی است که از رهگذرِ آن، برخی از خطوطِ حیات و همچنین تفکر، بر قدرتِ خود می‌افزایند.

( #کلر_کولبروک؛ #ژیل_دلوز؛ قدرت‌های تفکر: فلسفه، هنر و علم؛ ترجمه‌ی رضا سیروان)‌

@Kajhnegaristan