✍آلن بدیو:.. بله، لذات جدیدی پیدا شده است، اما ارزش‌های جدید نه

✍آلن بدیو:

"...امروز علائم اصلی سنت نابود شده‌اند، بی‌آنکه جامعه علائمی جدید به‌جای آنها عرضه کرده باشد. بله، لذات جدیدی پیدا شده است، اما ارزش‌های جدید نه.
همه‌چیز در افسون کالا حل شده است، در آنچه مارکس «آب‌های یخ محاسبات خودمحورانه» می‌نامید. جوان‌ها میان دو چیز در نوسانند؛ از یک‌سو، امکان خجالت‌آور بازگشت به سنت - که همواره از مقوله احیای یک جنازه و بازگرداندن اشباح به زندگی است - و از سوی دیگر، امکان اشغال جایگاهی در ساختار کلی رقابت و تنازع برای بقا در آن، تنها با این هدف که بازنده نباشند.


آنچه من، به تبع رمبو، «زندگی حقیقی» می‌نامم نوعی راه سوم است: نه بازگشت به سنت‌های مرده و نه سازگاری با قواعد سرمایه‌داری جهان‌گستر، که به‌رغم ظاهر متمدنانه‌اش در واقعیت وحشی و غیرانسانی باشد. رمبو وقتی خیلی جوان بود از سردرگمی و خطر گم‌کردن راه آگاه بود. او به‌روشنی می‌دید که مسیحِ دنیای قدیم زمین را ترک گفته است. پس شروع به گشتن در جهان کرد و در هر کاری دستی برد، از جمله شعر، یکی از آن «حماقت»هایش. و قبل از آنکه نتیجه بگیرد جهان مدرن تنها پول و موفقیت است و بس، عمرش را تباه کرد. بعدش به تجارت در مستعمره‌ها پرداخت... .


من به فرضیه کمونیسم چنگ زده‌ام و رهایش نمی‌کنم. نمی‌خواهم در جهانی زندگی کنم که تنها فرضیه‌اش سازماندهی اقتصادی و هژمونیک فعلی باشد. نمی‌توانم این چیز دهشتناک بدقواره، این بی‌عدالتی، این واقعیت مسلم را بپذیرم که ١٠ درصد ساکنان زمین مالک ٨٦ درصد از منابع در دسترس، ٨٦ درصد از سرمایه باشند. به نظر من، ایده کمونیسم هنوز بسیار جوان‌تر از آن است که از مد افتاده باشد یا بخواهند دورش بیندازند. ایده تازه در اول راه سفر تاریخی‌اش است - هنوز عمرش به چند دهه هم نمی‌رسد - حال آنکه سرمایه‌داری که شش یا هفت قرن پیش به‌دنیا آمده، هنوز وضعیت‌های قدیمی را بازتولید می‌کند، همان بی‌عدالتی‌های رژیم سابق - در حقیقت، ١٠ درصد مذکور کم‌وبیش همان درصد جمعیت اشراف در آن زمان است...

باید تصریح کنم که خود به‌خوبی از نقص‌ها و جنایت‌های جوامع کمونیستی آگاهم. من در جوانی مائوئیست شدم چون در مائوئیسم عناصر انتقادی برای گذر از استالینیسم و تغییرش تشخیص دادم. بر دورانی که با انقلاب اکتبر ١٩١٧ روسیه آغاز شد مُهر خطاها و تحریف‌هایی آشکار خورد، از همه مهم‌تر اینکه با وجود بی‌اعتمادی کمونیسم به دولت مرکزگرا، در نهایت تلاش نیروهای انقلابی به ساختن دولتی مرکزگراتر و بوروکراتیک‌تر از همه دولت‌های ماقبل خودشان انجامید، دولتی که خود را به دست این وسوسه سپرد که همه معضلات را به‌ کمک خشونت حل کند. فرضیه کمونیستم در همان بدو پیروزی و در ٦٠ سال سخت بعدی زمین خورد و به گل نشست. خب، این باید ما را به اینجا برساند که فرضیه را رها کنیم؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم. نباید شکستی مقطعی را به‌حساب یک شکست ایدئولوژیک تام‌وتمام بگذاریم.


@Kajhnegaristan