‍ استحکام حیوانی و زمختی‌ای که دیوانه از دنیای‌ کور و غریزی وحوش می‌گیرد، او را در برابر گرسنگی، گرما، سرما و درد مقاوم می‌کند

‍ استحکامِ حیوانی و زمختی‌ای که دیوانه از دنیایِ‌ کور و غریزیِ وحوش می‌گیرد، او را در برابر گرسنگی، گرما، سرما و درد مقاوم می‌کند. تا پایانِ قرنِ هجدهم، تصورِ رایج آن بود که دیوانگان تواناییِ بی‌حد و حصری برایِ تحملِ رنج‌ها و مصایبِ هستی دارند و محافظت از آنان بی‌فایده است؛ نه به پوشاندنشان نیاز است نه به گرم کردنشان. ساموئل تیوک ضمنِ بازدید از یکی از مراکزِ کارِ اجباریِ استان‌هایِ جنوبِ کشور در سال 1811، سلول‌هایی را مشاهده کرد که در آن‌ها نورِ خورشید از طریقِ دریچه‌هایِ‌ میله‌داری که در میانِ درها نصب کرده بودند وارد می‌شد. همه‌ی زن‌ها کاملاً برهنه بودند، درحالی که «هوا فوق‌العاده سرد بود و شبِ پیش از آن دماسنج هجده درجه زیرِ صفر را نشان می‌داد. یکی از آن مجانین رویِ کمی کاه بدونِ روانداز خوابیده بود.» این امر که دیوانگان مانندِ حیوانات ظرفیتِ تحملِ بدترین وضعیتِ آب‌وهوایی را دارند حی برای پینل هم یک اصلِ قاطعِ پزشکی بود. این همواره مایه‌ی تحسین او بود که:

«بعضی از دیوانگان، مرد یا زن، با پایداری و به سهولت سخت‌ترین سرماها را به مدتِ طولانی تحمل می‌کنند. در ماهِ دسامبرِ سالِ سوم، در روزهایی که دماسنج ده، یازده و گاه تا شانزده درجه زیرِ صفر را نشان می‌داد، دیوانه‌ای در دارالمجانینِ بیستر، از تحملِ رواندازِ پشمیِ خود عاجز بود و رویِ کفپوشِ چوبیِ یخزده‌ی اتاقکِ خود می‌نشست. صبحگاه هنوز درِ اتاقکش باز نشده با پیراهن به حیاط می‌دوید، یخ و برف در مشت می‌گرفت، آن را رویِ سینه‌ی خود می‌گذاشت و از حسِ آب‌شدنِ آن لذت می‌برد.»

سبعیتِ حیوانیِ دیوانه او را از خطرهایِ بیماری مصون نگاه می‌داشت و آسیب‌ناپذیر می‌کرد، مانندِ قدرتی که طبیعت دوراندیشانه در وجودِ حیوانات نهاده است. جالب است که بر مبنایِ این تصور، اختلالِ عقلی، چون سببِ بازگشت به حیوانیت می‌شد دیوانه را به دامانِ نیک‌دلی و مهرِ بی‌واسطه‌ی طبیعت باز می‌گرداند... جنون وجودِ حیوانیتی نهانی را فاش می‌کرد که جوهره و حقیقتِ آن بود و می‌توان گفت که در طبیعتِ حیوانی‌اش محو می‌شد...

مسیح در سراسرِ زندگیِ بشریِ خود جنون را تجلیل می‌کرد و با آن مهربان بود. انسان‌هایی که اسیرِ نیروهایِ غیرِ انسانی‌اند، در اطرافِ کسانی که [به اصطلاحِ عام] تجلیِ حکمتِ الهی‌اند، در اطرافِ آن کس که [به اصطلاحِ عام] تجسدِ این حکمت است، فرصتی دائمی برای تجلیل و افتخار فراهم می‌آورند؛ زیرا بی‌خردی با حضور در کنارِ خرد،‌ از طرفی باعثِ تکریمِ آن می‌شود و از طرفِ‌ دیگر سببِ‌ آن‌که خرد خود را کوچک شِمُرَد و بپذیرد که منشأ آن مرحمتِ الهی است. اما رابطه‌ی مسیح با جنون عمیق‌تر از این است: خواستِ مسیح تنها این نبود که انسان‌هایی که از لحاظ روانی بی‌ثبات‌اند، اطرافش گرد آیند، بلکه می‌خواست خود همچون دیوانگان باشد، می‌خواست در حینِ حلول و تجسدِ خود همه‌ی رنج‌هایِ بشری را از سر بگذراند. بدین‌ترتیب جنون صورتِ غایی و درجه‌ی نهاییِ خدایِ تجسم‌یافته در انسان بود پیش از آن‌که سفرِ زمینی‌اش پایان پذیرد و با مصلوب شدن به رهایی رسد... باید از آغازِ حاکمیتِ عقل دو قرن می‌گذشت، داستایوفسکی‌ها و نیچه‌ها به جهان می‌آمدند،‌ تا باز جنونِ مسیح بزرگ داشته شود؛ تا باز فضیحت، نشانی از ذاتِ باری‌ تعالی دانسته شود؛ تا بی‌خردی دیگر فقط مایه‌ی سرافکندگیِ خرد تلقی نگردد...

( #میشل_فوکو ؛ #تاریخ_جنون ؛ ترجمه‌ِ‌ی فاطمه ولیانی ؛ نشر هرمس )

تصویر:‌ نقاشیِ «مسیح درحالِ حملِ صلیب» از هیرونیموس بوش، نقاشِ قرن شانزده میلادی

@Kajhnegaristan