….. ناگهان یکه خوردم. پشت کارتن‌های تغذیه قامتی بلند ولی خمیده با گردنی کج دیدم

#حماسه_یاسین
#قسمت_هفتم



ناگهان يكه خوردم .پشت كارتن هاي تغذيه قامتي بلند ولي خميـده بـا گردنـي كـج ديـدم .رفـتم
داخل.زير نور مهتاب چهره ملتهب وگريـان ودسـتان بـه التمـاس بلنـد شـده مسـعود شـادكام
نمايان شد.مدتي نشستم وبا صداي ناله وگريه مسعود همنوا شدم.در قنوتش داشت تند تند بـا
اشك وناله مناجات شعبانيه را از حفظ ميخواند . واشك ميريخت.ديگر نيازي بـه صـابون نبـود
شسته شده بودم وپاك . شـبهايي كـه دوسـاعت مانـده بـه اذان صـبح بيـدار ميشـدم هـر چـه
ميگشتم تـا بچـه هـاي گـردان را پيـدا كـنم نمـي توانسـتم . نـه داخـل مسـجد ونـه تـو اتاقهـاي
گردان.مگر تك وتوكي كه احتمالا در كارشان ناشي بودند .
يك روز صبح محمد سيفي -مسئول دسته -را كنار كشيدم وپرسيدم : مگر من تافته جـدا بافتـه
هستم؟ نصف شبها كجا ميرويد؟اول خودش را به ان راه زد اما سماجت مرا كه ديـدگفت:شـب
كه شد بهت ميگم .
١:٣٠ يا ٢ نصف شب بيدارم كرد.از مقر گردان رفتيم بيـرون بـه سـمت خاكريزهـا وبيابانهـاي
پشت خاكريزهابا تعجب گفتم:اقا محمود سركاريه؟كجا ميبري منو نصف شبي؟
با صدايي گرم ومحجوب گفت:عجله نكن الان ميرسيم پسره شيطون .
وقتي رسيديم پشت خاكريز گفت:بچه ها ان پشت هستن نگاه كن . گفتم:گرفتـي مـارو ؟شـوخي
مي كني؟ وقتي اشك را در چشمهايش ديدم يواشكي رفتم بالاي خاكريز وسرك كشيدم.
خداي من! چه خبر بود ! اينجا كجاست؟! تعداد زيادي قبر كنده شده ديـدم.كـه عـده اي داخلـش
مشغول عبادت بودند.يكي نماز ميخواند يكي ناله ميزد يكي گريـه ميكـرد و... تعجـب كـردم كـه
خدا چطور مرا به ميان اين فرشتگان زميني راه داده ! بـوي عطـر رفـت وامـد ملائـك وائمـه بـه
مشام ميرسيد. در حالي كه سعي ميكردم محمود انقـلاب روحـي ام رانفهمدواشـكهايم رانبينـد
گفتم خيلي خب فهميدم بريم .
امام جماعت وروحاني گردان شيخ حسين واعظـي بـود از بچـه هـاي سـينه سـوخته وقـديمي
تخريب .كلاسهاي اخلاق را هم او اداره ميكرد.البته چند تن از دانشجويان جامعـه امـام صـادق
عليه السلام هم كه در بين ما بودند وبه دليل اينكه سالهاي چهارم پنجم ودر حد فـوق ليسـانس بودند از نظر علمي بنيه صحبتهاي مفيد كردن را نداشتند.ميشـاني وحسـينيان وشـرف زاده از
جمله انان بودند كه دوتاي اول در دسته ما وسومي در گروهان سـتار بودنـد .كلاسـهاي غيـر
رسمي وخصوصي با اينها بود.
هر شب در اتاق قبل از خواندن سوره واقعه به تفسيري كه ميشاني ميكرد گـوش ميـداديم كـه
بسيار دلنشين بود.هنوز اواي دلنشـين ولحـن صـحبت كـردنش در گوشـم طنـين انـداز اسـت
يادش بخير...