✅ شلوار مجیکِ نکبت‌الشعرا. افسانه جهرمیان - سحر بهجو | بی قانون

✅ شلوار مجیکِ نکبت‌الشعرا
افسانه جهرمیان - سحر بهجو | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

در روزگاران بسیار دور، در دهکده‌ای، شاعری نکبت و دریوزه زندگی می‌کرد که با وجود نبوغ و سجایای اخلاقی فراوانش و اینکه شعر هم هیچ‌گاه یادش نمی‌رفت، کسی برای هنرش تره هم خرد نمی‌کرد و همین باعث شده بود شاعر به ستوه بیاید. لذا روزی سنگ تیزی برداشته بود تا با هُل دادن آن در رگ خود به زندگیش پایان دهد. جادوگری جارو سوار، از آن نزدیکی گذر می‌کرد. به مرد گفت: ای شعرگو، ز چه این قدر زار و درب و داغانی؟ مرد ناله‌ای سر داد و شروع کرد:

سن رسیدش تا چهل اما کسی درکم نکرد
هیچ کس پشمینه‌اش حتی حسابم هم نکرد

شعرها گفتم در این مدت ولی دربار شاه
خرج ما اندازه‌ی مثقالی از درهم نکرد

چاره‌ای دیگر نباشد زندگی آمد به ته
مرگ ما پشت خری را هم زِ غصه خم نکرد

عجوزه کلافه شد و از توبره‌اش شلواری درآورد و به شاعر دریوزه داد. گفت: این را بگیر اما قول بده روی لباس‌هایت بپوشی که مشکل منشوری هم در داستان ایجاد نکنی. سپس در زمان سفر می‌کنی و پا به آینده می‌گذاری، شاید آنجا توانستی غلطی بکنی.

سپاس از تو جادوگر شهر اُز
بخوانم برای رفیقان لُغُز

فقط کاش آنجا چو شهر خودم
نیارم منِ بخت برگشته، بز

مرد شلوار را به پا کرد و چشمانش را بست. همین‌که چشم گشود، خود را وسط متروی 15 خرداد یافت. هنگام خروج دریافت که شلوارش نیست. تا آمد به خود بیاید و خط زرد را رد کند و پی شلوار بدود، نگهبان قطار سوتی سرش کشید و قطار به حرکت درآمد.


خَرَم از کره‌گیش بی‌دُم بود
لعنتی مسخره مردم بود

در هیاهوی متروی تهران
آخ شلوارِ مجیکم گم بود

در همین حین بود که جوانکی خشتک‌آویزان نزد شاعر آمد و پرسید: داداش چی شده؟ از سر صحنه تئاتر انداختنت بیرون؟

من از قرن ده با نیاز آمدم
از آن راه دور و دراز آمدم

به امید کار و حقوق زیاد
در این دوره پولساز آمدم

ولی رفت شلوار من ازقضا
به خاک فنا یکه تاز آمدم

من که نمیدونم صنعتی زدی یا سنتی، خیلی هم سر در نمیارم از حرفات، ولی وضع کار و اقتصاد اصلا خوب نیست. مگر اینکه وارد سیاست بشی.

مرا با سیاست گلم کار نیست
ندانم هنوزم چپ و راست چیست
من بخت برگشته خوابم کجاست؟
ولی مرد سیاس بیدار نیست

متوجه نشدم ولی حسم بهم میگه پیشنهادم رو رد کردی. خب بگو ببینم گوشی داری؟

چیست گوشی، کیست کوشی، من کجام؟
لعنتی... من در کجای ماجرام؟
ارتباط ما به دود و نامه بودش
یا نهایت گفتنِ بانو سلام

حالا شما نگران اون نباش، ما خودمون هم با این وضعیتی که هر دفعه یه قسمتمون فیلتر میشه به زودی به دود و نامه روی میاریم. ولی انصافا «بانو سلام» هنوز هم در اوجه.
ببین عمو؛ من مدیر برنامه‌هات میشم یه پیج واست توی اینستا درست می‌کنم. روال کار هم یادت میدم. فالوئرات که بره بالا، تبلیغ می‌کنیم و دو ماهه بارمون رو بستیم، شلوار مجیکتم دیگه نیاز نداری. برو ببینم چی‌می‌کنی.

دوست‌های گل سلام از بنده در کافه نوا
می‌خورم صدنوع غذا با دست همچون اژدها

این که دیدی در کنار میز دخترخاله است
مهوش و نسرین و شادی، آن یکی هم ژاله است

چهره‌ام شرمنده کرده روی هور و روی مه
زشت و بدتیپ هم نیاید صفحه‌ام، ممنون اَه



این‌گونه بود که شاعر شلوارباخته، در سرازیری فنا افتاد و خود را مچل و اسکول دست آیندگان نمود و روزی هزار بار ضجه می‌زد که ای کاش به قرن خودش باز می‌گشت و این گام ناپسند را برنمی‌داشت. از این روی تاریخ زندگی‌اش به دو قسمت قبل از گام و بعد از گام تقسیم شد و تا سالیان دراز در تاریخ عبرت سست‌عنصران و بهانه‌گیران شد که هشیار باشند تا به گام نروند.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon