دیوانه‌ها در نمی‌زنند. جابرحسین‌زاده | بى قانون. ‏ ششم

ديوانه‌ها در نمی‌زنند
جابرحسین‌زاده | بى قانون
‏@bighanooon

قسمت ششم
بر آن شده‌ايم که چند نفر يک داستان بنويسند، داستانی که هر نويسنده، آن را مطابق ميل خودش پيش ببرد طوری که هيچ‌کدام‌شان ندانند در قسمت‌های بعد‌ چه روی خواهد داد! اين شما و اين هم داستان ديوانه‌ها در نمی‌زنند.

اگر زنبوری کم شعور بودم، برمی‌داشتم یک ساعت تمام خودم را می‌کوبیدم به شیشه مربعیِ بالای در. آنقدر که یا یک نفر بیاید با دمپایی بزند توی سرم یا شیشه را سوراخ کنم و برسم به راهرو، به آزادی. چقدر هم کثیف بود شیشه‌شان‌. انگار رگبار مدفوع باریده بود توی اتاق. آن وام لعنتی مثل تله موشی قدیمی و زنگ‌زده به دامم انداخته بود.
چه کسی فکرش را می‌کرد درخواست وام برای آدمی که مثانه‌اش کوچک است، می‌تواند راهی‌ تیمارستان‌اش کند؟ از فرمول‌های شیمی هم پیچیده‌تر است روابط ناپیدای سرنوشت. اثر آخرین داروی تزریق شده به گردنم داشت کم می‌شد و وقتش بود حواسم را جمع کنم و خودم را خلاص کنم قبل از آنکه این مشنگ‌ها بخواهند زرت و زرت آمپول بزنند جاهای مختلفم.
گام اول شناسایی موقعیت بود و دسته‌بندیِ شرایط مثبت و منفی. مچ هر دو دستم با پارچه‌های چندلایه کنفی بسته شده بودند به تخت: منفی. پاهایم توی یک گونی چسبیده‌ بودند به هم مثل قنداق نوزاد: منفی. هم اتاقیِ خرسِ بدبویم را دیگر نمی‌دیدم: مثبت. منفی‌ها دو بر یک جلو بودند. ولی قرار نبود مسابقه را ببازم. از بیرونِ پنجره صدای چند مرد می‌آمد که داشتند به هم فحش‌های رکیک ناموسی می‌دادند: مثبت.
دستبندها و قنداقم را چند بار کشیدم. یک جایی از کمرم می‌خارید. اینجور خارش‌ها فقط وسط شکار می‌آیند سراغ آدم. سریع کمرم را چندبار جابه‌جا کردم تا فعلا به این خارش بی‌موقع رسیدگی کرده باشم.
جفت پایه‌های سمتِ راست تخت بلند شدند و دوباره خوردند زمین . . . تمام‌مان همینطوریم: ارشمیدس توی حمام، نیوتن زیر درخت سیب و من اینجا، روی تخت تیمارستان. شروع کردم.
با چرخش و ضربه‌های کمر روی پایه‌های تخت تاب خوردم و کم‌کم شعاع حرکتی‌‌ام زیاد شد و قبل از اینکه تَلَق تولوقِ برخورد پایه‌‌ها به زمین، نگهبان گنده‌بک را بکشاند بالای سرم، تخت برگشت و من مثل یک تکه سوسیسِ تاب برداشته، با دست و پاهای فیکس شده آویزان ماندم رو به زمین. نقطه مینیممِ منحنی، نافم بود.
عینکم آهسته از پشت گوش‌ها و روی بینی سر خورد و افتاد روی موزاییک. به جهنم. مرحله بعدی، الهام گرفتن از طبیعت بود: باید از تکنیک حرکتی مار استفاده می‌کردم. شکمم را منقبض کردم و بلافاصله خودم را پرت کردم جلو. سرم خورد به میله بالاییِ تخت و البته که دردش می‌ارزید به چند میلی‌تر حرکت به جلو. حالا با هر بار اصابت سرم به میله امیدوارتر می‌شدم به فرار. انقباض، پرتاب به جلو، درد، حرکت. لوپ جذابی بود تا آنجا که رسیدم به در.
چند ضربه دیگر کافی بود که بازش کنم و برسم به راهرو. دردهایی که متحمل می‌شدم می‌توانستند لذت آزادی را چندبرابر کنند. جایزه‌ها، وام‌های بی‌حد و حساب و بدون بازگشت، دانشجوها و خبرنگارهایی که توی راهروهای دانشکده و آکادمی نوبل دنبالم می‌دویدند و . . . درِ اتاق به داخل باز می‌شد. به همین سادگی رویاهای آدم به بادِ فنا می‌رود.
درمانده شدم. ظرف یک لحظه نمودار صعودیِ امید، با شیبی مرگ‌بار سقوط کرد به فاضلابِ درماندگی. سعی کردم جلوی سقوط را بگیرم: خاطره‌ای گنگ و امیدبخش. چیزی لطیف و مهربان . . . .
پیرمرد آرایشگر دور صندلی‌ام می‌چرخید و با آبپاش موها و صورتم را خیس می‌کرد. قطرات ریز آب می‌نشستند روی شیشه عینکم. انگار باران می‌بارید توی آرایشگاه: (موهات چقدر پرپشته پسرجان، هرچی می‌زنم باز هم . . . ) نه، این خاطره به درد وقت‌هایی می‌خورد که توی تخت پهلو به پهلو می‌شدم و خوابم نمی‌بُرد.
باید خاطره دلپذیر دیگری را احضار می‌کردم. چیزی مثلِ آن سه گُلِ لایی که پشت سر هم خوردم وقتی دروازه‌بانِ گل‌کوچک بودم. دوازده سالم بود و هم‌تیمی‌ها آنقدر عصبانی شده بودند که صف کشیدند و هر کدام یک‌بار محکم زدند توی سرم. چشم‌هام را بسته بودم و سعی می‌کردم زمانِ ضربه بعدی را پیش‌بینی کنم. در فاصله بین هر دو ضربه، لحظه لایی خوردن را با حرکت آهسته مرور می‌کردم توی ذهنم. لذت‌های مازوخیستی، خصوصی‌ترین چیزهای آدم هستند. لذت‌هایی که هیچ‌وقت تمامی ندارند.
مرور خاطره‌ام تمام نشده بود که نگهبان قلچماق در را با زور باز کرد و با یک دست، فقط با یک دست تخت را چرخاند و گذاشت روی پایه‌هاش. تمامِ صورتش لبخند بود وقتی زیر نورِ مهتابی به نوکِ سوزنِ آمپول نگاه می‌کرد.

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه‌ی ط