داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ نوزاد دانا: به عقب برنگشته بودیم. مریم آقایی | بی قانون
✅ نوزاد دانا: به عقب برنگشته بودیم
مریم آقایی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
پوشکم را چندباری کثیف کرده بودم ولی وضعیت طوری نبود که مامان و بابا حتی متوجه بوی بدی که توی بیمارستان پیچیده بود شوند. بابا آنقدر راه رفت و جلوی مردم را گرفت تا جیبهایشان را برای پیدا کردن ساعت بگردد که پرستارهای مهربان با دوتا از این آمپول گاویهایی که فیل را میخوابانند، آمدند سراغش. بابای من هم که در پس آن چربیهای انباشته، بنیهای ضعیف دارد؛ با دیدن اندازه آمپولها فشارش افتاد و پرستارها هم با تزریق یک آمپول بیخیال بابا شدند و رفتند. بابا حالا با چشمهای نیمه باز، زیر لب فقط ساعت ساعت میکرد و به برنارد فحش میداد، خودش را هم دعوا میکرد که: «تو رو چه به هدیه گرفتن آخه خپل؟ ببین چی به روزمون آوردی! لعنت بهت! حالا چطوری برگردیم؟» یکجوری این سوال «چطوری برگردیم؟» را میگفت که انگار به عقب برگشتهایم و اتوبوس و هواپیما و جاده نداریم و گیر افتادهایم در جبر جغرافیایی. مامان با یک دست من را گرفته بود و با دست دیگر بابا را سیخ میزد که بیدار شود ولی بیفایده بود. برای همین من را گذاشت بغل بابا تا با چندتا از همین ادا-اصولهای پدر_دختری بیدارش کنم که یکهو بابا چشمهایش را تا جایی که جا داشت باز کرد و گفت: «پیف، پیف... چه بویی میده این بچه. توام که از وقتی دماغتو عمل کردی بویاییت خراب شده. از کی عوضش نکردی؟». مامان سرش را آورد نزدیک من و بو کرد و گفت: «اَه... مگه خل بازیهای تو فرصت داد به این خرابکار برسم؟» بعد رو کرد به من و گفت: «چه وقت دستشویی کردنه تو این اوضاع. پوشک از کجا بیارم حالا؟». بابا گفت: «چه گیری افتادیما. اصلا کی گفته مرد برای هضم دلتنگیهاش، گریه نمیکنه قدم میزنه؟ من میخوام گریه کنم» و زد زیر گریه. خدا رو شکر جای من و بابا عوض شده بود. او گریه میکرد و من درگیر پوشکم بودم. مامان با چند برگ بزرگ که از گلدان گوشه اتاق کنده بود به سمت من و بابا آمد و گفت: «ایییش، خرس گنده! اصلا مدیریت بحران بلد نیست». بعد نگاهی به من انداخت و گفت: «میخوام با این برگا لاستیکیت کنم»، دیگر داشتند از حد میگذراندند. این شد که تمام زورم را زدم و گفتم: «نهههههه» مامان و بابا همزمان برگشتند و گفتند: «یه بار دیگه بگو، یه بار دیگه عسلم». گفتم: «میگم نه، برگ نه! مگه دلمهام که میخوای برگپیچم کنی مادر من؟». مامان گفت: «پس با چی دانای کل؟» گفتم: «خیر سرمون اینجا بیمارستانه، اونم سال ۹۷. خب از پرستارا پوشکی چیزی بگیر. برگ آخه؟». بابا با خندهای گشاد رو به مامان گفت: «آفرین. ببین خانم، راسته میگن عقل هر چیز به از آدمیزادههاااا». مامان که از اتاق رفت بیرون تا پوشک دست و پا کند، بابا گفت: «راستی تو ساعت رو ندیدی؟». گفتم: «اینجاست». بابا گفت: «ای بیادب. فلفل هم نداریم بریزم تو دهنت. این چه طرز حرف زدن با پدرته؟». گفتم: «چی میگی مای شوگر ددی؟ ساعت رو تو چسب پوشکم گذاشتم گم و گور نشه. حالا بیا و خوبی کن» و بعد دهانم را بستم و بابا مشغول باز کردن چسبها شد.
مامان که برگشت با چندشناکترین صحنه ممکن روبهرو شد. یک پوشک خیلی کثیف آن طرف، من با وضعیت معلوم در حال غلت زدن این طرف و بابا هم مشغول سابیدن چیزی زیر شیر آب که به مامان گفت: «ساعت ایناهاش. گذاشته بوده تو پوشکش. ایشالا که از کار نیفتاده». مامان گفت: «خدایا شکرت. هیچيمون به خانوادههای نرمال نرفته،حتی نوزادمون».
مامان داشت عملیات تعویض پوشک را تمام میکرد که بابا دست از شستن کشید و شروع کرد تند و تند ساعت را تکان دادن. لرزشها که شروع شدند، چشمهایم را بستم. بازشان که کردم برگشته بودیم خانه خودمان در تهران. خانه ریخت و پاش، پیژامه بابا به همان شکل روز اول وسط پذیرایی و کولر خراب. تنها چیزی که تغییر کرده بود، قیمت دلار بود. مامان پرید ساعت را از دست بابا گرفت و انداخت زیر پا و چند بار محکم لهش کرد. بعد هم از پنجره انداختش بیرون. انگار که بمب خنثی کرده باشد، نفس راحتی کشید و گفت: «آخییش... تموم شد».
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon