✅ آنچه از یک بالش انتظار داریم. صفورا بیانی- شهرزاد سمر | بی قانون.. سهیل!

✅ آنچه از یک بالش انتظار داریم
صفورا بیانی- شهرزاد سمر | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

«الهه! سهیل! مهری! هوتن! محمدرضا! دختر! پسر! بچه! هی! تو! اون متکای منو از تو کمد وردار بیار!» آقاجون نوه‌هاش رو اینطوری صدا می‌زد. تنها کاری هم که با ما داشت آوردن بالشش بود. ما می‌رفتیم سر رختخواب پیچ و سعی می‌کردیم بالش هشتاد کیلویی‌اش رو از زیر بقیه لحاف تشک‌ها بیرون بکشیم اما تنها کسی که موفق میشد با اون غول آهنین دست و پنجه نرم کنه هوتن بود. طوری که وقتی کیسه بوکس لعنتی رو از زیر رختخواب‌ها می‌کشید بیرون، با اقتدار به سمت آقاجون می‌رفت. درست مثل یه قهرمان وزنه‌برداری که به دیدار رییس‌جمهور میره تا ازش تقدیر کنن. آقاجون هم با دیدن متکاش چشماش برق می‌زد و یه آبنبات قیچی دارچینی مینداخت گوشه لپ هوتن.
بالش لوله‌ای آقاجون براش همه چیز بود. هر جا می‌رفت باید اون رو با خودش می‌برد. تو مسافرت‌ها همیشه آقاجون و بالشش و هوتن سه تا صندلی داشتن ولی باقی ما بچه‌ها جامون تو صندوق عقب پیکان عمو بود. همیشه فکر می‌کردیم این بالش چی داره که انقدر سنگینه؟ سهیل می‌گفت میدونه که آقاجون سکه‌هاش رو اون تو جمع میکنه. به خاطر همین هم الهه کل تابستون رو رفت پیش مادربزرگ و دوخت و دوز یاد گرفت. ظهر آخرین جمعه شهریور که آقاجون خونه نبود عملیات رو شروع کردیم. خیلی گشتیم اما به جز پارچه و پر مرغ و کاموای لباس بچگی‌های مهری هیچی پیدا نکردیم. آخرش هم الهه نتونست سر بالش رو دوباره بدوزه و دست به دامن مادربزرگ شدیم.
اون سال محمدرضا تازه یه کتاب روانشناسی دستش گرفته بود، صفحه دو و سه بود که عینکشو داد پایین و گفت: «این علاقه جنبه روانی داره. همه‌اش تلقینه. اگر هر بالش دیگه‌ای رو شبیه همین درست کنیم و براش ببریم متوجه نمیشه. اینو زیگموند فروید و یانگ هم تایید میکنن» این شد که ما یکی دو تا دیگه از بالشا رو با هم ترکیب کردیم و روبالشی مخمل قرمز آقاجون رو هم کشیدیم روش. آقاجون که بعد آبگوشت ظهر بالشش رو خواست دادیم هوتن براش برد و ما هم از پشت پنجره بالکن نگاهش می‌کردیم.
آقاجون همین که سرش رو گذاشت رو بالش چشماش رفت رو هم و خر و پفش شروع شد. محمدرضا یه لبخند پیروزی زد و کتابش رو دوباره باز کرد و شروع کرد به خوندن. اما آقاجون هنوز به خر و پف دومش نرسیده بود که از خواب پرید. به هوتن که هنوز بالای سرش بود گفت «همه بچه‌ها رو صدا کن. میخوام نصیحتتون کنم»
جمع شدیم دورش تا بگه «فکر کنید یه شب براتون مهمون میاد و پیژامه باباتون رو میدید که بپوشه. اونوقت تا صبح اون مهمون رو با باباتون اشتباه می‌گیرید؟» همه گفتیم نه. داد زد: «پس چطور انتظار دارین من این لندهور رو جای متکای خودم بپذیرم؟» بعد بالش رو از پنجره پرت کرد بیرون و همه ما حتی هوتن رو از ارث محروم کرد.
اون تابستون آخرین باری بود که به بالش آقاجون فکر کردیم تا همین پارسال که آقاجون زنگ زد که بریم پیشش تا برای آخرین بار نصیحتمون کنه.
وقتی رفتیم تو، یه خانم جوان خوش‌رو و مهربون جلو در بهمون خوش آمد گفت. آقاجون رو تختش نشسته بود و یه بالش خوشخواب چهارگوش دست گرفته بود. گفت بچه‌ها این خانم امروز زحمت کشیدن اومدن و این متکای جدید رو به من معرفی کردن. خیلی راحته. تهویه هوا و خنک کننده داره. موزیک پخش می‌کنه. هم به حرفات گوش میده، هم اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری. تو همین دو ساعت درد کمر و زانو و کلیه و لرزش دستام برطرف شده. خلاصه خیلی چیز خوبیه. اگر دوازده تا بخریم یه دونه‌اش مجانی میشه. گفتم بیایید اینجا هم نفری یه دونه از اینا برای خودتون و زن و بچه‌تون بخرید، هم یه کم نصیحتتون کنم: «بچه‌های من! گل‌های من! هیچوقت به چیزی وابسته نباشید، هیچ چیز همیشه بهترین نیست، تکنولوژی به روز میشه، چیزای بهتر و مفیدتر میاد، از لاک خودتون بیرون بیایید و با زندگی آشتی کنید، حالا هم یکی یه دونه از اینا بخرید گمشید برید بیرون. دیگه نمیخوام ببینمتون» موقع رفتن اون خانم گفت: «منصور خان!» و با چشم و ابرو به کیسه زباله دم در اشاره کرد. آقاجون گفت اون آشغالا رو هم بذارید دم در و برید. که باز هم فقط هوتن تونست بلندش کنه.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon