داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ گربهگیری به هزار امید. امیرقباد | بی قانون.. میگه: هانی بیبیهای قبل تو سوءتفاهم بود
✅ گربهگیری به هزار امید
اميرقباد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
سبحانه میگه: هانی بیبیهای قبل تو سوءتفاهم بود. سبحان خودش رو زده به نشنفتن. از پنجره خودش رو محو پرندههای گرمازده و خورشید بیحیا کرده که مثلا من فکر کنم حواسش نیست. یه جور بیآبی رو جدی گرفته که یکی از درختهای کوچه یه شاخه زده رو دوشش میگه: سرتو بذار رو شونههام گریهات بگیره.
تو این بیخیالی سبحان و کج خیالی من، سبحانه خانم خیلی نرم خودش رو میکشه سمت من. مراعات هیچی رو نداره. منم البته چنین هیبت ملوک السطلنه طوری داشتم از هر مراعاتی خودم رو معاف میکردم. اما ندارم دیگه. عوضش با کراهت از حرکت خزنده سبحانه، فاصله خودم رو حفظ کردم که سیبیلاش نره تو گوشم. میگم: به جان خودم من هیچ هانی بیبی نیستم. هم خیلی تلخم هم خیلی خاردارم. شکل کاکتوس. شما یکم فاصله بده خودت رو الان خان داداشتون فکر بد نکنه.
یه جور لوندانه سیبیلاش رو تاب میده که رستم اینطور از تهمینه دلبری نکرده. با دل ریش ریش و خاطر خرخراش باز رفتم گوشهتر یه جور حالت گربهگیر اومده جلوتر. میگه: فکر بد چرا؟ نکنه قصد بدی داری کلک؟ بعد یه چشمک هم میزنه و میاد نزدیکتر. میگم: ای وای چه حرفیه؟ من اصلا قصدی ندارم. من موچم. یه جاده خدا بدی از این گوشهگیری دربیام ممنوندارت میشم.
سبحان خیلی بیقافیه گوشه تصویر میخنده. میگم: از پنجره بیا پایین یه هل بده من از گوشهگیری نجات پیدا کنم. میگه: مگه به هله؟ میترسم هل بدم فضا تنگ و ترشتر شه. سبحانه میگه: داداش این دوستت خیلی نمکهها. سبحان میگه: این سست عنصر؟ میگم: سست عنصر تویی که یه دست یاری دراز نمیکنی. میگه: سبحانه این بیلیاقت رو رها کن. میگم: آره این بیلیاقت رو رها کن.
تا حواسش پرت سبحان شد، جستم. خوشبختانه همونقدر که ضمخته، کُنده. وگرنه همونجا با یه حرکت سخت میچسبوندم کف زمین پخش و پلام میکرد. چسبیدم به سبحان در گوشش میگم: برنامه سفرتون چی شد؟ میگه: کار نیست؛ پول نیست؛ گردشگری هم که تعریفاش جابهجا شده؛ گفتم فعلا همین تو خونه گردشگری کنه. میگم: خب گردشگری کنه. از من چی میخواد؟ میگه: تو که درز دیوار تو زلزله میلرزید عاشقش میشدی حالا چیشد بهونه گیر شدی؟ میگم: چه ربطی داره؟ میگه: خب این با هزار امید اومده اینجا. میگم: به کدوم هزار امید؟ میگه: یکیش تو. میگم: امید به چیم؟ میگه: چميدونم. با خودش اختلاط کن. من تو زندگی شخصی خواهرم دخالتی ندارم. میگم: لعنتی پس چرا به امورات کرده و نکرده من دخالت داری؟ میگه: آخه تو رفیقمی. فرق داره. میگم: اصن راضی نیستم بینمون فرق بذاری. میگه: خودمم کشته همین مرامم شدم. میگم: بیا سینهها رو از کینهها خالی کنیم. میگه: بیا دوری کنیم از هم. سر گردوندم سمت سبحانه ببینم کجاست که دیدم سبحان مثل کرم مول لولید تو اتاق و من رو تو قاب پنجره با محو شدن خورشید تو افق و سررسیدن سبحانه تنها گذاشت.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon