✅ سبحانه در تیفانی. امیرقباد | بی قانون

✅ سبحانه در تیفانی
امیرقباد | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

بیدار شدم دیدم سبحان نشسته رو به دیوار با یه فرم خودخورانه به ظرف خالی میوه زل زده و زیر لب وزوز کنان در حال مزمزه کردن اراجیفیه که احتمالا تا دقایقی دیگه تو چشم من قراره فرو بشن؛ اونم ناشتا. فرمش یه‌جور بود انگار زنبور باشه و جای مزرعه آویشن ولش کرده باشن تو جالیز خیار. رفتم به سمت یه حرکت ظریف پیش‌دستانه.
میگم: یه بویی نمیاد؟ میگه: بوی بهبود ز اوضاع جهان؟ میگم: اون که عمرا. خراش ما بدتر از این حرفاست. یه بویی از همین اطراف میاد. میگه: شاید به خاطر همداستانی من با کم آبیه که دو هفته است دوش نگرفتم. میگم: تو حالا پر آبی هم بود چندان گرایشی به دوش گرفتن نداشتی بدبو. میگه: مناسبات تو رو هم دیده بودیم با دوش خوش‌الحان جان. نمیخوام به این ماجرا اشاره کنم که سه تا واگن مترو به‌خاطر ترس از اقدام تروریستی با گاز خردل تخلیه شد و آخرش فهمیدن تو بودی. نذار افشات کنم.
میگم: مگه دلار دولتی گرفتم افشا کنی؟ میگه: پول و امکانات نداشتی وگرنه اون رو هم گرفته بودی. میگم: به هر حال این‌ها دلیل نمیشه فراموش کنم یه بویی میاد. دیگه به بوی تو سر شدم. این بو اون بو نیست. میگه: بله خب هر گل یه بویی داره. میگم: ولی تو بوته خاری. میگه: خار تو چشم آدم بدپیله‌ای مثل تو شدن از گل بودن سه هیچ جلو میندازه آدم رو.
میگم: به من بگو! طاقتش رو دارم! چیزی سوخته؟ میگه: جز دماغ تو؟ میگم: نکنه صبحانه درست کردی؟ یهو یه صدای نازکی از یه جایی دراومد که: من رو صدا کردین؟ دیدم یکی در هیبت بهنام بانی با صدای سوزان روشن خودش رو پرت کرد وسط هال. سبحان یکی زد تو سر خودش و یه نگاه مظلوم به من انداخت. دروغ نباشه اولش ترسیدم. بعد دیدم طرف خیلی آروم قل خورد اومد کنار سبحان سنگر گرفت.
میگم: خانم کی باشن؟ بعد با شک پرسیدم: خانم دیگه؟ آره؟ سبحان که دیگه راه نداشت بکوبه تو باقالیا یه نگاه خشمی به دختره کرد و گفت: سبحانه خانم؛ خواهرمه! میگم: اینجا چکار میکنن ایشون؟ میگه: می‌خواستم ببرمش تیفانی یه عکس بگیره زیرش بنویسه سبحانه در تیفانی. گفتم بیاد از اینجا با هم بریم. میگم: یخورده برای کپشن سبحانه در تیفانی چاق نیستن؟ ایشون کجا ادری هیپبورن کجا. دختره سیبیلاش رو یه تابی داد و گفت: چاق نیستم که رزولوشنم بالاست. خوب دیده میشم. بعد دوتایی هار‌هار خندیدن. میگم: خانوادگی گوله نمکینا. حالا کی تشریف میبرین تیفانی؟ سبحان زیر لب میگه: والا یه کار قرار بود اوکی شه که با حقوقش ببرمش اونجا ولی جور نشد. حالا فعلا یه مدت باشه که یه کار پیدا کنم. میگم: تا تو کار پیدا کنی ما ناکار شدیم. میگه: چون می‌گذرد غمی نیست. میگم چه ربطی داشت؟ میگه: یعنی خوشحال باش که همه اینا گذراست و من موندنی. تا حالا کسی با این دقت خر فهمم نکرده بود. برگشتم اتاق یکم بخوابم شاید این بار توی همچین کابوسی بیدار نشم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon