داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ من انارم: بابام و دل پیه رو و مامان رافائل. سحر شریفنیک | بی قانون
✅ من انارم: بابام و دل پیه رو و مامان رافائل
سحر شريفنيك | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
پیدا کردن دوست مناسب و نزدیک در خارج همیشه برای یک مهاجر سخت و طاقت فرساست. رافائل و امی همسایههای واحد بغلی ما بودند و حدود ده دوازده سالی میشد که از ایتالیا به کانادا مهاجرت کرده بودند. مادر رافائل هم حدود پنج سال میشد که به جمع آنها اضافه شده بود. هر چند مامان رافائل یه کلمه انگلیسی بلد نبود و بالطبع ما هم ایتالیایی نمیفهمیدیم، ولی روابط فرهنگیمان باعث شده بود که خلا زبان جایش را با چیزهای دیگری پر کند. مثلا اینکه یک بار مامان رافائل برای ما یک ظرف اسپاگتی خارجی با طعم اوراگانو و سس پستو فرستاد و در عوضش مامان هم دو روز بعدش یک قابلمه ماکارونی چرب با تهدیگ سیبزمینی برایشان برد و تاکید هم کرد؛ تازه! یو شوود ترای ایت ویت سس خرسی! و یک جوری غیرمستقیم بهشان ثابت کرد که رو دست ماکارونی رب گوجه آریایی هنو هیچکی نیومده داداش!
دو سه ماهی نگذشته بود که از بد حادثه مامان رافائل سکته کرد و ویلچر نشین شد. پیرزن طفلکی که تا آن موقع یک جا بند نبود، حالا باید صبح تا عصر يك گوشه مینشست تا پرستارش همه کارهایش را انجام دهد.
تا اینکه یک روز تقریبا سر صبح بود که با سر و صدای مامان رافائل از خواب بیدارشدیم. همه میدانستیم که آن ساعت کسی خانه نیست. ولی علیالقاعده میبایستی پرستار آنجا باشد. با این حال کنجکاو شدیم و هر چهارتایی گوشهایمان را چسباندیم به دیوار تا بهتر متوجه قضایا شویم. اما وقتی صداها بلندتر شد بیشتر نگران شدیم. مامان گفت که بهتر است با خود رافائل تماس بگیریم ولی بابا تاکید میکرد که خودمان یک جوری حلش میکنیم. به خاطر همین با چهار،پنج تا حرکت رفت و برگشت درب ورودی واحد را شکست و عینهو لاک پشتهای نینجا معلق زنان وارد خانه شد.
طبق چیزی که انتظار داشتیم پیرزن بیچاره یک گوشه نشسته بود و بلند بلند تکرار می کرد «ایل باانیو، ایل باااانیو»
بابا در همان حالت نیم خیز به صورت مامان رافائل خیره شد و بعد انگار که یکهو چیزی کشف کرده باشد، پرید پای ویلچر و گفت: الساندرو نستا، جیانلوکا پالیوکا! بعد هم با حالت عاقل اندر سفیهی به ما گفت: بنده خدا حوصلهاش سر رفته، داره اعضاي اصلی تیم ملی ایتالیا رو واسه خودش یادآوری میکنه! بذار کمکش کنیم...
هنوز بابا داشت توضیح میداد که پیرزن بیچاره دوباره گفت: ایل بانیو!
و بابا هم که خوشش آمده بود برگشت و به من نگاهی کرد و پرسید؛ اون ژیگول مو بلنده کی بود پنالتی رو تو فینال خراب کرد؟! هاان، آهان، باجیو.. حاج خانم، روبرتو باجیو!
اما مامان که متوجه تغییر رنگ مامان رافائل شده بود بابا را کشید کنار و گفت: فکر کنم سکته دوم رو داره میزنه! یا همین الان پخش مستقیم ورزش و مردمت رو تموم میکنی یا میزنم شوتت میکنم عینهو ضربه کاشته با زاویه گل شی تو حموم خونه.
بابا میدانست مامان بیخودی اینجوری قاطی نمیکند، به خاطر همین در جا سکوت کرد. از آنجا به بعد مامان بود که فرماندهی آن وضعیت اضطراری را در دست گرفت و بدون معطلی با پلیس و اورژانس تماس گرفت و عنوان کرد که بیمار در حال سکته است و به صورت منظم مشغول تکرار یک هذیان منظمه!
هنوز به پنج دقیقه نرسیده بود که دو ماشین پلیس و یک آمبولانس آژیرکشان جلوي در خانه ما توقف کردند و درست یک دقیقه بعد از آن ما در احاطه حدود دوازده نفر پزشک و پرستار و پلیس مسلح و غیرمسلح بودیم.
کمکهای اولیه در حال انجام بود و مامان رافائل کماکان داشت همان جمله را تکرار می کرد.
تا اینکه یکهو یکی از پلیسها که گویا ایتالیایی الاصل بود به پیرزن بینوا نزدیک شد و شروع کرد با او صحبت کردن. بعد هم در حالیکه لبخند میزد ویلچر را به سمت دستشویی هدایت کرد.
و حدود پنج دقیقه بعد که بیمار و همراهان از دستشویی بیرون آمدند متوجه شدیم که سکته ناقص و کاملی در کار نبوده و ننه جان بنده خدا طی تمام این مدت جیش داشته و در واقع واژه «ايل بانیو» هم به معنای همان دست به آب خودمان بوده که این طفلک معصوم میخواسته یک جوری به ما حالی کند!
بعداز ظهر آن روز رافائل کلی از ما تشکر کرد و گفت فکر نمیکرده برای یک دستشویی ساده مامانش ما این جوری خودمان را به زحمت بیندازیم.
ما هم البته به هیچ کدام از مکالمات پیش آمده اشاره نکردیم. اما بابا ول نکرد و تا جام جهانی بعدی کوتاه نمیآمد و میگفت: باور کنید «ايل بانیو» همون ذخیره بود که همیشه جای «دل پیه رو» آخر نیمه دوم میومد تو زمین!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز