مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و دوم. نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی

مردی با سبیل های صورتی
قسمت بیست و دوم
نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی
___
دور میدان ولیعصر منتظر و غرق افکار بیهوده بودم. پیرمردی گفت: «جوون هیزی نکن» پرسیدم: «لعنت به چی؟» گفت: «خودتو نزن به دیوونگی. آدم باش» و قبل از اینکه برایش توضیح بدهم مدل نگاهم این شکلی است و من خیلی انسان متشخصی هستم و محدوده ی هیز بازی هایم کافه ها و خانه هنرمندان است نه میدان ولیعصر، راهش را ادامه داد و رفت. دوباره مشغول ور رفتن با افکار بیهوده ام شدم که مردی رو به رویم ایستاد و گفت: «آقا هیزی نکن» گفتم: «لعنت به چی؟» دست راستش را بالا آورد و جواب داد: «به نویسنده قبلی». با این گفتگوی رمزی هویتش احراز شد. عماد بود. با هم همراه شدیم.
-ببین عماد همه چی رو فقط یه بار میگم. فقط یه بار.
-"فقط یه بار" رو دوبار گفتی که
-نه منظورم از اینجا به بعد قضیه ست. وسط حرف زدنم هم حرف نزن. راستی سیگار داری؟
-نه. مگه سیگار می کشی؟
-نه واسه گربه م می خوام. حالا الان میریم خونه گربه رو نشونت میدم
-اوکی بریم. آقا داستان چیه؟ بیست قسمته همه رو علاف کردین
-همه ش تو قسمت بعدی معلوم میشه. اما الان چیزایی مهمتر از داستان هست که باید نگرانشون باشی
-مثلا چی؟
-چیزای خیلی مهم
-مثل چی؟
-به پشتت نگاه نکن. این آینه رو بگیر دستت. اون آقای کت مشکی که داره پشتمون میاد رو ببین. مثلا باید نگران اون باشی
-مثل دفعات قبل سرکاریه نه؟
-شرمنده ولی آره. خب رسیدیم. طبقه دوم خونه منه. خوش اومدی عماد جان
عماد روی مبل نشسته بود و سیگار را برای گربه نگه داشته بود و کمک می کرد تا از سیگار کام بگیرد. سینی چای را روی میز گذاشتم و رو به رویش نشستم. «ببین عماد جون من فقط یه واسطه م. پول گرفتم تا تو رو بیارم اینجا. یه ساعت کنارت باشم و بعد هم تحویلت بدم به آخرین نفر. اما یه چیزایی از زندگیت می دونم و می خوام بهت بگم. تو حاصل ازدواج یه آقای آمریکایی به اسم والتر وایت و یه خانم ایرانی به اسم...» عماد با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت: «سریال برکینگ بد رو عمه ی نود ساله ی من هم دیده. یه روده راست تو شکم شماها نیست. اه» طوری که انگار کشف مهمی کرده باشم گفتم: «خب ابله از همون اول می رفتی سراغ عمه ی نود ساله ت تا از گذشته ت واسه ت بگه و داستان زندگیت روشن بشه» با بی حوصلگی گفت: «من که نمی تونم خودسر برم. شما باید بنویسید که مثلا عماد به دیدن عمه ی نود ساله اش رفت. اینطور. اختیارم دست خودم که نیست» و من شروع کردم به نوشتن. «عماد به دیدن عمه ی نود ساله اش رفت اما عمه اش دو روز پیش مرده بود». و اینگونه رذالت را به اوج رساندم و لذت وافری بردم. عماد گفت: «تف تو روت». از جایم بلند شدم و گفتم: «عماد جان من دیگه میرم. چند دقیقه بعد یکی میاد سراغت که جواب همه سوالا دست اونه. این گربه رو هم می تونی واسه خودت نگه داری. منو ببخش. به خاطر همه چی» عماد در حالی که اشک می ریخت گفت: «می بخشمت» در حالیکه ته دلش می خواست سر به تنم نباشد. به هر حال طفلکی اختیارش دست خودش نبود. از خانه خارج شدم و در راه پله نفر آخر را دیدم. با سر به سمت خانه اشاره کردم و رفتم و دیگر به پشت سرم نگاه نکردم.
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon