مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و یکم. نویسنده این قسمت: کیارش افرومند

مردی با سبیل های صورتی
قسمت بیست و یکم
نویسنده این قسمت:کیارش افرومند
___
پیشانی حسام عرق کرده بود. قطره ها سر می خوردند و دانه دانه در چشمانش فرو می رفتند و می سوزاندند اما دم نمی زند. عماد بعد از چند دقیقه سکوت را شکست و از این عدمِ دم شکایت کرد. یک چیز زشتی گفت که سگرمه های حسام را درهم برد. حسام هم گفت که برو و زنگ پنج را سه بار بزن و منتظر بمان تا یک پسر کم مویی از پنجره برایت کلید بیاندازد.
عماد آمد بالا. درِ خانه را برایش باز گذاشته بودم و وقتی آمد سیر تا پیاز همین چند دقیقه را تعریف کرد. انگار که مهربانی نگاهم درگیرش کرده باشد. اما من که عطوفتی ندارم. هدایتش کردم به سمت اتاقم و نشاندمش روی تخت. ترس در چشم هایش موج می زد. به گمانم فهمیده بود که چشم هایم عطوفتی ندارند. گفت: «شما چه کسی هستید؟» نگاهی به سر و رویش انداختم و گفتم: «من کیارشم. یکی از همون شش نفر. خواهش می کنم راحت باش و انقدر مودبانه برخورد نکن. من خودم هم آدم بی تربیتی هستم. اصلا اون فحشی که به حسام دادی رو من خودم برات نوشتم» به دیوار تکیه داد و لبخندی زد انگار که خودش متوجه جو صمیمانه خانه شده بود و می دانست که حتی باد معده هم در این سرزمین کوچک مجاز است. در نگاهش سوال ها را می خواندم. نه اینکه انسان باشعور یا ذهن خوانی باشم، خودم نوشته بودمشان. پرسیدم: «می خوای بدونی چرا این بلاها سرت اومده؟» سر تکان داد، گفتم: «خب برو یه چای دم کن و از سر کوچه یکی دو پاکت سیگار بخر تا بعد برایت تعریف کنم» قضاوت نکنید لطفا. وقتی مسعود مرعشی رفته برای جغد دانا حقوقش را دو برابر کارت به کارت کرده و هنوز چیزی به ما نماسیده باید از یک شخص ثالثی سواستفاده کنیم. سر بی کلاه از بدترین سر هاست.
نشست رو به رویم و سینی چای را آورد و گذاشت جلوی دستم. زل زده بود به لب و دهان من. منتظر معجزه بود. من هم خیالش را راحت کردم و گفتم: «تا حالا شنیدی وقتی آدم بزرگ ها با هم بازی های خطرناک می کنن،کوچولوها ناراحت می شن؟» گفت: «نه» گفتم: «خب الان که شنیدی؟» با سر تایید کرد و من هم به سخنرانی خودم ادامه دادم: «ببین ما یه جوری تو رو کوچولو حساب کردیم. حالا درسته دو برابر من سن داری. اما خب تو هیچی نیستی. آدم بدبختی هستی که عین خمیرِ بازی شکلت دادیم. خرجش هم چند تا قرص بیهوشی و چهار تا زیرسبیلی بود. حالا نمی خوام بگم من کسی هستما. منم هیچی نیستم. اما من یه هیچی ام که دستم به مطبوعات بنده. بعدش هم خب همین دیگه. اومدیم یه بازی مطبوعاتی جدید بکنیم که تو گیر افتادی دیگه.» چشمانش گرد شده بودند و کمی خشمگین به نظر می رسید. پرسید:«یعنی همه این اتفاقات دروغ بودند؟همه همه همه شان؟» من هم با همان پوزخند احمقانه قدیمی ام گفتم: «آره دیگه. زندگی اصلی ات همون تلویزیون مزخرفه و این داستاناست. برو خودت رو بکش. راستی دمت گرم که انقدر زندگی مزخرفی داری. من تو قسمت اول اصلا خلاقیت اینا نزدم. خودت رو نوشتم» داشت بلند می شد که برود خودش را بکشد که بغلش کردم و از دلش درآوردم و توضیح دادم اگر در این قسمت بمیرد برایم خیلی بد می شود و همه از دستم ناراحت می شوند.
از روی زمین بلند شد و روی مبل نشست و پرسید: «اما تو آدم بدی به نظر نمی رسی. چرا توی بازی این آدم ها شرکت کردی؟ چرا من رو اذیت کردی؟» بغض گلویم را گرفت. اصلا فشار می داد تا خفه ام کند. قطره ای اشک از چشمانم روی گونه هایم سر خورد و همان جا متوقف شد و قلقلک داد. با صدایی لرزان گفتم: «منم جوونم. منم غرور دارم. جلوی دوستام. جلوی رفیقای قدیمی. جلوی هم محلی ها. دیگه اون مونا هم سبیل در آورده بود حتی. اما من نداشتم. می فهمی؟ می دونی نداشتن چه دردی داره؟ برو. برو و من رو با غم های خودم تنها بگذار. روی پیشخوان برات یه بسته گذاشتن. مهر و موم شده اس. گفتن اون رو برداری و بری میدون ولیعصر شام بخوری. شب یکی میاد دنبالت. ببین الان بازش کن. اگه توش پول بود یه بیست تومن هم برای من بذار. شب باید برم کتاب فروشی اینا. دمت گرم...»
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon