آن کیف و سه کیف دیگر همین‌طور روی میزم مانده بودند

آن کیف و سه کیف دیگر همین‌طور روی میزم مانده بودند. نه می‌توانستم ازشان استفاده کنم، نه دلم می‌آمد دور بریزم‌شان. حتی یکی‌اش انقدر نو بود که می‌توانستم کادو بدهمش. از این چرم‌های نرم و گران بود. اما لذت کادو دادن را به من منتقل نمی‌کرد. من همیشه برای دوستانم چیزهای خاص و گران کش می‌روم. به خاطر همین فکر می‌کنند روزنامه‌نگاری شغل پردرآمدیست و من کلی حق‌التحریر می‌گیرم.
شاید عجیب به‌نظر بیاید اما تصمیم گرفتم کیف‌ها را دست صاحبان‌شان برسانم. چون کار زمان‌بری بود، گذاشتمش برای بعد امتحاناتم. به خاطر همین از آن چهارنفر، دونفر قیدش را زده‌ بودند. صاحب آن کیفِ نو هم هرچه از دهانش درآمد بار من کرد و گفت می‌دانم خودت دزد کیفی و این‌ها. همین خیالم را راحت کرد که کیف را تولد دوستم کادو بدهم. از این چهارنفر، یک‌نفر پاسخ داد که همان آقای خوش‌عکس بود و برای گرفتن کیفش من را به کافه‌ای زیبا دعوت کرد.
از پیدا شدن کیفش خیلی خوشحال بود. خیلی زیاد. کیفش را باز کرد و گفت هر چه قدر می‌خواهم مژدگانی بردارم اما من این حرکت را بسیار چیپ دیدم و ناراحت شدم. شاید برای تان سوال شده باشد که چرا پول‌هایش را برنداشتم که بگویم دزد پول‌ها را برداشته و من کیف خالی را پیدا کردم؟ سناریوی قدیمی‌ای نیست؟ در عوض تمام اسکناس‌های نواش را با اسکناس‌های کهنه‌ای که دیگر نمی‌توانستم به راننده تاکسی بدهم عوض کردم.

بعد از آن کلی باهم بیرون رفتیم. چون همان‌طور که عکسش را برای‌تان توصیف کردم، باید می‌فهمیدید که از او خوشم آمده. او هم فکر می‌کرد بعد از آن‌همه دعا، من فرشته‌ای هستم که خدا برایش فرستاده. اما هیچ‌وقت کنارش آرامش نداشتم. حس می‌کردم باید چیزی را از خودش یا ماشینش بدزدم. به خصوص ماشینش... همیشه وقتی سوار تاکسی می‌شوم و جایی بوگیر ماشین آویزان کردند، مثلا این کاج قرمزها که بوی آلبالو می‌دهد، اصلا نمی‌توانم خودم را کنترل کنم. یک‌بار آویز آینه یکی از خواستگارهایم را کش رفتم. یک اسکلت بامزه بود و قضیه ازدواج به‌ هم خورد. البته قبلش قضیه به خاطر چیز دیگری به ‌هم خورده بود. من به نشانه انتقام اسکلتی را برداشتم که خیلی دوستش داشت.
آقای خوش‌عکس علیرغم تمام خوبی‌هایش، شدیدا سیگاری بود. اینکه فندک ماشین را برمی‌داشت و سیگارش را روشن می‌کرد خیلی برایم عجیب بود. اصلا متوجه سازوکار فندک ماشین نمی‌شدم. پدر من چون سیگاری نبود، فندک را کلا درآورده بود و من هیچ‌وقت از فاصله نزدیک با کاربرد چنین چیزی آشنا نشده بودم. حس کردم باید برش دارم. به دو دلیل. یک اینکه نگاهی به داخلش بیندازم و دوم اینکه بالاخره خیالم راحت شود یک چیزی از ماشینش برداشتم.
فندک را برداشتم. متوجه شد. هیچ‌وقت سابقه نداشت حین سرقت لو بروم. چندثانیه با چهره عجیبی به صورتم نگاه کرد. سکوت کرد و من حس کردم که سنگین‌تر است پیاده شوم. همین‌طور که فندک را در دستم می‌فشردم، حس می‌کردم آقای خوش‌عکس را حتی بیشتر از دزدی دوست دارم اما با این حال چرا پشیمان نبودم؟
فندک را شکافتم و بازهم نفهمیدم چطور کار می‌کند. کمی ناامید شدم اما پشیمان نه. مدتی گذشت. دیگر نتوانستم چیزی را از جایی کش بروم چون تازه قضیه برایم جدی شده بود. اینکه ممکن بود کسی متوجه کارم بشود و برای خودم دردسر درست کنم. با مترو این‌ور و آن‌ور می‌رفتم که خیلی وسوسه‌انگیزتر بود. آدم‌هایی که زیپ کیف‌شان را نبسته‌اند یا کیف پول‌شان را در جیب عقب‌شان گذاشته‌اند با پیامِ: «بیا من‌رو بدزد». اما تا به این موقعیت‌ها نگاه می‌کردم، یاد کسی می‌افتادم که از من بزرگ‌ترین دزدی را کرد و دل من را دزدید. (باور کنید این جمله روی کاغذ انقدر بی‌ریخت می‌شود. وگرنه در موقعیت عاشقانه خیلی احساسی‌تر به‌نظر می‌رسد).
باید یک‌نفر را خیلی دوست داشته ‌باشید که دوهفته بعد از این ماجرا بیایید خواستگاری‌اش. یعنی دو هفته نشسته‌اید و به این فکر کردید که کش رفتن فندک از ماشین‌تان فقط یک دلیل دارد، آن هم اینکه طرف آن‌قدر عاشق شماست که می‌خواهد دیگر سیگار نکشید. مرض که ندارد!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon