داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ سرقت حین ارتکاب جرم. زهرا فرنیا | بی قانون. چیز از آنجا شروع شد
✅ سرقت حین ارتکاب جرم
زهرا فرنیا | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
همه چیز از آنجا شروع شد. خانم کنارم، وسایلش را گذاشت و گفت: «میشه یه دقیقه حواستون به اینا باشه تا من برگردم؟» این جمله منظور واضحی را میرساند. اینکه طرف میترسد در نبودش یک نفر بیاید و وسایل را قاپ بزند و من باید مراقب باشم این اتفاق نیفتد. یا وانمود کنم وسایل خودم هستند و کسی بهشان دست نزند اما چیزی که درست متوجه نشدم این بود: «آیا خودم هم نباید به وسایلش دست بزنم؟» همیشه چنین آدمهایی برایم عجیب هستند. چطور فکر میکنند که وسایلشان را میتوانند به من بسپرند و من امنتر از دزدی هستم که لابد روی پیشانیاش نوشته: «من دزدم!».
البته همهچیزِ همهچیز هم از آنجا شروع نشد. خیلی وقت بود که من اینکار را میکردم. مثلا از اواسط سال پنجم دبستان. وقتی دیدم هرچه درس میخوانم، به قدر لیاقتم کارت امتیاز نمیگیرم. چون مادرم در انجمن مدرسه نیست و زباندراز هم نیستم. همانجا برای اینکه عقدهای نشوم، به کمد جوایز ناخنک زدم. حمل بر خودستایی نشود اما بچه باهوشی بودم. طوری دزدی میکردم که کسی نمیفهمید.
برگردیم به آنروز. اگر به قیافه باشد، خودش از من بیشتر خلاف میزد. من اهل قضاوت کردن آدمها نیستم اما حالا که او از ظاهر من، من را قضاوت کرد و فکر کرد آدم قابل اطمینانی هستم، من هم میخواهم درباره چهرهاش چیزی بگویم. با آن پیِرسینگ دماغش و دماغواره نگین قرمزی که درونش انداخته بود، شال جیغ و مانتوی عجیبش دقیقا تیپی بود که باید به آن مشکوک شد. یعنی اگر بخواهم یکروز دزد بودنم را علنی کنم، همچین چیزی میپوشم یا به جای همه اینها موهایم را سبز فسفری میکنم. بله بهاضافه تمام آن ویژگیها، موهایش هم سبز فسفری بود.
در عوض من مقنعه و مانتوی گشاد پوشیده بودم. دانشجو بهنظر میرسیدم. خب چون از دانشگاه برمیگشتم. تعجب کردید؟ مثلا یک دزد نباید دانشگاه برود و درس بخواند؟ البته برای تامین مخارج دانشگاهم دزدی میکردم. مخارج دانشگاه دولتی آنقدری زیاد نیست (بله حتی دانشگاه دولتی) اما برای ناهار مهمان کردن دوستانم و با آژانس دانشگاه رفتن، پول توجیبی پدر پاسخگو نبود.
کیفش برایم جذابیت چندانی نداشت. یعنی دافعه داشت تا جاذبه. اغلب دنبال چیزهایی میروم که نظرم را در نگاه اول جلب کنند. مثلا یک چیز نو یا خاص. از آنهایی که میگویند چشمش کردند که دزدیدندش یا گمش کردند اما خب به این چیزها ربطی ندارد. همانقدر که بقیه دوستش دارند، من هم ممکن است دوستش داشته باشم.
اما این مورد ظاهرا کلی مغازهها را گشتهبود که زشتترین کیف موجود را بخرد. اگر همین موقعیت در مترو پیش میآمد هیچوقت دستم را درون کیفش نمیبردم چون این کیفهایی که از بیرون انقدر زشت و کثیفند، معلوم نیست داخلشان چه میگذرد. آدم برای کیف قاپی هم نباید چندشش شود اما الان فرق داشت. یک کیف سلفسرویس جلویم بود.
خیلی کم چنین موقعیتی پیش میآید. معمولا فقط وقت میکنم کیف پول یا کیف لوازم آرایش را بردارم. البته اولویتم دومی است. مثلا شده خانمی را ببینید که بوی خوبی میدهد یا رژ خیلی خوشرنگی زده؟ خودتان را بکُشید هم نمیتوانید لوازم آرایش یا عطرش را در مغازهها پیدا کنید. اما معمولا چون در طول روز یکی دو بار میخواهد تجدید آرایش کند، یک کیف آرایش همراهش دارد که راست کار من است. البته اگر در کرمپودر باز نشده باشد و گند زده باشد به تمام چیزهایی که قرار بود مال من شوند.
همین که درش را باز کردم، فهمیدم تمام قضاوتهایم درباره چهرهاش درست بود. علاوه بر تعدادی کیف پول، یکسری بسته هم که بیایید فکر نکنیم مواد بوده، داخلش دیدم. از ظاهر موجه من سوءاستفاده کرد. احتمالا از دور من را میدید و میخواست از من به عنوان پوشش کیفش استفاده کند و این بیشتر از این که من را بترساند، حرصم را درمیآورد. به خاطر همین، کیف پولهایش را در کیفم گذاشتم و بقیهاش را هم در سطل آشغال بزرگ و بدبوی همان حوالی انداختم.
آن روز وقتی رسیدم خانه کیفها را باز کردم. یکیشان خیلی قشنگ بود. برش داشتم و یک هفتهای هم دستم گرفتمش اما انگار اصلا به دلم نمیچسبید. نه به خاطر اینکه مردانه بود، انگار برایش به قدر کافی تلاش نکرده بودم. از آن گذشته، چشمان صاحب کیف روی عکس کارت شناسایی دايما به من نگاه میکرد. موجود خوشعکسی بود. طرف روی کارت ملی چهره جذابی داشت، دیگر فکر کنید در واقعیت چطور بود! به خاطر همین نمیتوانستم کارتش را از کیفم یا کیفش درآورم.
ادامه دارد 👇👇👇