✅ بازجویی در وقت شام. شهرزاد سمر | بی قانون

✅ بازجویی در وقت شام
شهرزاد سمر | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

«ماره مار!» بابام یهو دستش رو کوبید روی میز شام و این رو گفت.
-کو؟ کجاست؟
-ایناهاش. روبه‌روی من نشسته و می‌لونبونه.
من رو می‌گفت‌.
-یعنی انقدر لاغر و دراز شدم؟!
بابام همین‌طور که یه آرنجش روی میز بود و یه ابروش بالا، رو به مامانم گفت: می‌بینی چطور خودش رو میزنه به اون راه؟
پرسیدم: مگه چی شده؟
مادرم گفت: انقدر حرص نخور الان میگه.

بابام پاشد اومد بالای سرم و در حالی که دستش رو مشت کرده بود، گفت: ما همه چیز رو میدونیم اما میخوایم از زبون خودت بشنویم.
مادرم با ژست دلسوزی گفت: اعتراف کن مادر! وگرنه حتی منم نمیتونم جلوش رو بگیرم. وحشی شده!
سریع بابام برگشت به مامانم نگاه انداخت که یعنی آخه این چه حرفیه زن؟ اما فعلا نوبت من بود.
از ترس گلوم خشک شده بود. مثل اینکه از فیلم‌های پلیسی خوب درس گرفته بودن و میخواستن تکنیک پلیس خوب، پلیس بد رو روی من پیاده کنن. داشت جواب هم می‌داد. هر غلطی که تو این مدت کرده بودم، اومد جلوی چشمم. از مشروط شدنم تا ساختگی بودن داستان راننده‌ دیوونه‌ای که اومد زد به ماشین و رفت.
صدای نفس‌هاش رو بالا سرم می‌شنیدم اما جرات نگاه کردن نداشتم.
- میگی یا نه؟
بعد دست کرد تو بشقابم و ته‌دیگم رو گذاشت دهنش. نگاهش کردم. گفت: مشکلی داری؟ گفتم: نه نوش جونتون. یکی هم زیر برنجم قایم کردم، میخواید؟
دوباره مشت کوبید رو میز و گفت: چند وقته؟
- از وقتی ظرف ته دیگ رو آوردم.
- خودت‌رو نزن به خریت. چند وقته مصرف می‌کنی؟
سرم رو آروم آوردم پایین و سعی کردم لباسم رو بو کنم. گفتم: به خدا راننده تاکسی تند تند سیگار می‌کشید.
فریاد زد: من رو احمق گیر آوردی؟
اشکم دراومده بود. دستش رفت به کمرش. خدا رو شکر کردم که برای شلوار گرمکن کمربند نمیذارن.

بعد رفت تو اتاق. مامانم هم که معلوم بود سعی می‌کرد نقش پلیس خوبه رو بازی کنه، گفت: بمیری عزیزم. خب راستش رو بگو وگرنه می‌کشدت!
بابام با یه چیزی تو دستش اومد. گریه می‌کردم و هی می‌‌گفتم بار آخرم بود. از شکرخوری‌ام چیزی نگذشته بود که قرص‌ها رو ریخت رو میز...
- اینا چی‌ان تو کیفت؟
همه‌ این بازی‌ها و اشک‌ها و لبخندها فقط به خاطر چهار تا قرص نعنا بود. خوشحال بودم که به چیزی اعتراف نکردم و سعی کردم با این حرف‌ها که چرا به حریم خصوصی من احترام نذاشتید و چرا بهم اعتماد ندارید و... بازی رو به نفع خودم تموم کنم. مامانم در حالی‌که اشک تو چشماش جمع شده بود، اومد بغلم کرد. بازوهام رو گرفت، تو چشمام خیره شد و با یه لبخند ترسناک گفت: خب حالا بریم سراغ این بوی سیگار... .
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon