✅ همین دور و بر: با من قدم بزن. مهرداد صدقی | بی قانون

✅ همین دور و بر: با من قدم بزن
مهرداد صدقی | بی قانون
@Dastanbighanoon

بعد از شام، بابا کل ماجرا را برای مامان تعریف می‌کند. مامان می‌گوید: «من از اولش میدونستم». بابا برای اینکه ثابت کند حس ششمش قوی‌تر است، می‌گوید احتمالا مامان هم مثل او فکر می‌کرده من عاشق شهابی‌ام نه فرهمند اما مامان باز هم اصرار دارد که نه. بابا به زور کوتاه می‌آید و به من می‌گوید: ببین حامدجان. من هر تصمیمی که بگیری ازت حمایت می‌کنم به شرطی که درست تصمیم بگیری!

مامان می‌گوید: اگه حامد تصمیم بگیره با اون فرهمند ازدواج کنه به این معنی نیست که اون خانم هم همین تصمیم رو داشته باشه.

بابا می‌گوید: حرف شما متین ولی میخوام خودِ پسرم تو انتخابش درست عمل کنه. حاج خانوم یه چای مخصوص برام میاری؟

مامان در حالی که می‌رود، می‌گوید: چایِ نخود سیاه دیگه آره؟

بابا خودش را به من نزدیک می‌کند و می‌گوید: حامدجان مگه ندیدی اون دختره حتی غذای سلف هم نمیخوره. فردا پس فردا چطوری میخواد غذای مادرت رو بخوره؟

به عنوان اعتراض می‌گویم: مگه غذای مامان چشه؟

بابا هم می‌گوید: منم نمیگم مشکل داره ولی کسی که این‌قدر نازپرورده باشه فرض کن بیاد خونه‌مون و موقع خوردن دستپختِ مامانت قیافه‌ش‌رو اینجوری کنه.

بابا کلی دلیل و منطق برایم می‌آورد. از تجربه‌ها می‌گوید و اینکه در نظر او لااقل شهابی بهتر از فرهمند است. در بعضی موارد مخالفم و در بعضی‌ها موافق. اما هرچه بیشتر دلیل برای مخالفت پیدا می‌شود، کشش بیشتری به خانم فرهمند پیدا می‌کنم.



روز بعد، بابا به آقای عطاری هم زنگ زده و با هم داریم قدم می‌زنیم. بعد از کلی مقدمه چینی، بابا ماجرای من را به آقای عطاری می‌گوید. آقای عطاری هم می‌گوید: «من خودم از همون اول فهمیدم».

بابا برای آقای عطاری توضیح می‌دهد که احتمالا او هم اشتباه برداشت کرده اما آقای عطاری هم کوتاه نمی‌آید. بابا که در زمینه حس ششم کم آورده، آخر سر می‌گوید: باشه بابا تو همه چیز رو زودتر می‌فهمی. اصلا زلزله هم که بخواد بیاد تو چندثانیه زودتر می‌فهمی!

آقا عطاری نمی‌فهمد بابا تعریف کرده یا تخریب. بعد از چند لحظه، بابا راجع به مشکلات ازدواج عاشقانه حرف می‌زند وبا اشاره به آقای عطاری می‌گوید: بفرما. اینم عاقبت ازدواج عاشقانه. بهترین درس عبرت همین‌جا حی و حاضره. از خودش بپرس.

آقای عطاری می‌گوید: خودِ بابات هم درسِ عبرت ازدواج سنتیه. از خودش بپرس.

حالا بابا و آقای عطاری دوستانه با هم بحث می‌کنند و مثل مناظره‌­های تلویزیون به هیچ نتیجه‌­ای نمی‌­رسند. بعد از چند دقیقه آقای عطاری می‌گوید: «ولی به الان ما نگاه نکن حامد جان، اون اوایل خیلی بهمون خوش می‌گذشت».

بابا چشمکی می‌زند و می‌گوید: اون اوایل به همه خوش میگذره مهم بعدشه.

حالا نوبت باباست که در دفاع از ازدواج سنتی حرف بزند. اینکه اوایل حرف مشترک چندانی با مامان نداشته‌اند اما به مرور عاشق هم شده‌اند. به بابا می‌گویم: «والا من که جز حرف‌های روزمره چیز دیگه‌ای از شماها نشنیدم».

بابا هم با خنده می‌گوید: «خب پسرجان چیزهای دیگه رو که جلوی تو نمیگیم که».

هر سه می‌خندیم. نمی‌دانم از عذاب وجدان است یا اینکه به من اعتماد ندارند اما حالا هر دو دارند از ازدواج و انتخاب‌های‌شان تعریف می‌کنند. آقای عطاری می‌گوید: «حامدجان مگه ما چندبار زندگی می‌کنیم؟ بذار لااقل طعم و لذت یه ازدواج عاشقانه رو درک کنیم».

بابا هم می‌گوید: «حامدجان به قول ایشون مگه ما چندبار زندگی می‌کنیم که با انتخاب اشتباهمون همون زندگی رو هم به کام خودمون و طرفمون تلخ کنیم؟»

از صحبت‌ها هیچ نتیجه‌ای درنمی‌آید اما بابا و آقای عطاری آن‌قدر برایم خاطرات خنده‌دار تعریف ‌می‌کنند که از فکر و خیال درمی‌آیم. بعد از کمی پیاده‌روی به خانه برمی‌گردیم. توی راه بابا می‌گوید: «حامدجان، من هرچی بهت بگم فایده نداره. اگه همینجوری عاشقشی که هیچ اما اگه قصد ازدواج داری، باید بیشتر بشناسیش. البته تا ازدواج نکنی نمیشه بشناسیش و تا نشناسیشم که نمیشه ازدواج کنی. گرفتی ما رو؟».

از لحظه‌ای که به خانه برمی‌گردیم، بابا شروع به درس خواندن می‌کند. برای اولین بار است که او را این‌قدر جدی می‌بینم. برخلاف قبل در هر آنتراکتی که به خودش می‌دهد، جلوی من به مامان جملات محبت‌آمیز می‌گوید تا نشان دهد ازدواج سنتی چقدر خوب است. مامان هم مدام برایش چای مخصوص دم می‌کند. دو سه روز تمام بابا حسابی درس می‌خواند و می‌خواند.