داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ حلقه بیپایان. پدرام سلیمانی | بی قانون. روشن را به دم گربهام نزدیک میکنم
✅ حلقه بیپایان
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
فندک روشن را به دم گربهام نزدیک میکنم. آنقدر نزدیک که چند تار موی دمش میسوزد و بعد بدون اینکه فندک را خاموش کنم آن را به سرم نزدیک میکنم. بوی سوختن چند تار مویم را حس میکنم. دوباره گربه را میسوزانم. دوباره و دوباره و دوباره...
و من هنوز انسان خوبی هستم. چون کسی نمیداند چه بلایی سر گربه آوردهام. کسی نمیداند در زندگیام چه کارهایی کردهام. حتی لازم نیست بعد از مرگم کسی هیستوری لپتاپم را پاک کند چون بهطور اتوماتیک هر یک ساعت خودش پاک میشود. و من حتی بعد از مرگم انسان موجه و خوبی خواهم بود. همیشه با لبخند به همسایهها سلام میکنم. وقتی با بچههای کم سن و سال حرف میزنم صدایم را بچهگانه میکنم و تظاهر میکنم که از معاشرت با آنها لذت میبرم، در صورتیکه گاهی دلم میخواهد سرشان را بکوبم به دیوار اما اینکار را نمیکنم. خب آنها هنوز به مرحله تولید مثل نرسیدهاند و ژنشان را به نسل بعدی انتقال ندادهاند و همین باعث میشود مثل همه انسانها من هم در مقابل آنها بیشتر دل رحم باشم تا خشن.
کسی در زد. گفتم که خودش را معرفی کند. گفت همانطور که میدانم برای کشتنم آمده است. ترسیدم. گفتم که در را باز نمیکنم چون دلم نمیخواهد امروز بمیرم. سعی کرد قانعم کند که مرگ بدون درد و سریعی خواهم داشت. آنقدر خوب و قانع کننده حرف میزد که به تیتر چند روز بعد صفحه حوادث روزنامهها فکر کردم. «یک بازاریاب شبکه، جوانی را به قتل رساند». اما قانع نشدم. گفت پس با تبر من را خواهد کشت. آنقدر ترسیده بودم که مدام دور خودم میچرخیدم. نمیدانستم بیشتر نگران جانم هستم یا از اینکه بعد از مرگم نمیتوانم ماکارونی بخورم ناراحتم و بعد به غذاهای خوشمزه دیگری فکر کردم. روی مبل نشستم و شروع کردم به گریه کردن. آنقدر ذهن و قلبم خالی بود که انگار واقعا فقط برای غذاهایی که دیگر نمیتوانستم بخورم اشک میریختم. نمیتوانستم به پلیس زنگ بزنم. به هیچکس نمیتوانستم زنگ بزنم. فقط من بودم و گربهای سوخته و مردی که با تبر به جان در افتاده بود. میدانستم نمیتواند در را بشکند. چون بهترین درِ موجود در جهان را برای خانهام خریده بودم. یکی از آرزوهایم در کودکی این بود که بهترین در جهان را داشته باشم. دلیلش هم این بود که در کودکی خانهمان در نداشت. که البته دروغ میگویم. فکر کردم این قضیه میتواند شما را کمی با من همدل کند. اما واقعا بهترین درِ جهان را داشتم. و بعد فکر کردم که شاید واقعا من سزاوار مرگم. چند ثانیه بعد به این فکر مزخرف پایان دادم. من باید زندگی میکردم. باید گربههای بیشتری را میسوزاندم و خودم را در قلب آدمهای بیشتری جا میکردم. و لااقل حداقل یکبار سر کودکی را به دیوار میکوباندم. هنوز به صورت متناوب صدای تبر میآمد. مثل تیک تاک ساعت بود. و بالاخره توانست در را بشکند. یکی از آرزوهایم که فکر میکردم به آن دست یافتهام دود شد و به هوا رفت. لعنت به سفارش اینترنتی. مرد در را شکست و وارد خانه شد. گفتم اگر من جای تو بودم قطعا از پشت در ادای جک نیکلسون را در میآوردم. گفت حرف زدن آسان است وقت عمل که برسد اوضاع فرق میکند و آدم یادش میرود که قرار بود چکار کند. از او خواستم که بدون درد من را بکشد چون من خود قبلیام را بدون درد کشتهام. گفت نمیتواند مطمئن باشد. گفتم بگذارد کشتن بدون درد تبدیل به یک عرف شود در این حلقه بیپایان. گفت: «کسی نمیتواند من را بکشد. حلقهای وجود ندارد». دقیقا همان چیزی را گفت که من موقع کشتن خود قبلیام گفته بودم. و بعد با تبر به جانم افتاد.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon