✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت دهم». امیرقباد | بی قانون

✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت دهم»
اميرقباد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

ای بخشکی بخت که دیوار یادگاری نویسی ما رو، به سایه نخراشیده و منحوس این سبحان آغشته کردی.
این از اون رنگا نیست که روش رنگ بزنی بره. ناخلف خود تاریکیه. این چه مشاورت بود که پلنگ ماجرا رو از آهو رماند.
این اولین بار در تاریخه که پلنگی از معاشرت با آهو میگرخه؛ اونم از صدقه سری ایشون. در فکرم که اگر این سبحان همچنان در مداخلات امر حاضر باشه گمون نکنم این آخرین پلنگِ رمیده باشه. رو کردم بهش؛ دیدم سرش بین گوشتای خورشت و حرکات ریز بازیگرای سریال در چرخشه.
میگم: توی روزمه‌ات چیزی از سفر نداری؟ میگه: سفر برا چی؟ من آدم حضرم. میگم: منم از تو بر حذرم. یا تو برو یا من گورم رو از این ماجرا گم کنم. میگه: انقدر ضعف نفس از خودت نشون نده. حالا طرف تازه شک برده که تو نادونی. اگر واقعا بفهمه چقدر احمقی حتما برای سواری میاد سراغت. میگم: مگه من درشکه‌ام.
میگه: دیگه کسی درشکه سوار نمیشه. میگم: باب مثال رو خواستم باز نگه دارم. میگه: تو باب مثال رو ببند؛ یه دری وا کن بذار بهار از راه بیاد.
میگم: بهار از راه بیاد که چی؟ تو که عشق رو پروندی رفت. الان معلوم نیست کفتر جلد کدوم بام بشه. میگه: انگاری خودتم باورت شده‌ها. میگم: خب! چه کنم؟ اما انگار امیدی نیست.
دیدی که چی ‌نوشته. میگه: امیدی که به یه باد بنده...! خیلی بی‌ادبه. میگم: دِ ببند.
میگه: دِ وا کن. میگم: چی‌ رو؟ میگه: در رو. کر شدی رفت.
گوش تیز کردم دیدم ای بابا واقعا صدای دره. وا کردم می‌بینم دختره ماخوذطور به حیاط اگر چه پشت به دره ولی از هر نظر از خاطره سره.
بشقاب رو تاب داده سمتم همچین انگار میخواد فیریزبی فر بده تو هوا. تا بشقاب رو گرفتم پلک نزده چرخید بره. اصن واینستاد واسه تشکر. دو پله یکی یه جور رفت بالا انگار پرکشیده. میگم: سبحان این چی بود؟ فرشته بود یا آدمیزاد؟ میگه: دری بستی و دری گشوده شد.
نه که این قصه پر از شکار و شکارچی باشه! نه که این دل مثل خار صحرا به هر بادی راهی باشه! نه که من هر دماغی رو بپسندم! اما این دلمه برگ مو عجب حالی داره. میگم: سبحان برگ مو فصلش نیستا.
طرف خیلی سر ذوقه. میگه: دیگه فصلی نیست. کنسروش در هر دکونی هست. میگم: اگر گذاشتی من یه ذره شیفتگی بپیچم لای برگ‌های این دلمه.
میگه: آخه ولت کنن برای نرده‌های راه پله هم شعر عاشقونه تفت میدی.
میگم:‌ یعنی تو این یارو رو با نرده‌های راه پله یکی میکنی؟ میگه: بذار اون یکی شسته شه! بعد این رو پهن کن. گفتم درو وا کن. در نیست که دروازه‌ است.
هیچی! خلاصه که آخر سالی این کام معلقه. اما به مویِ دمِ زمبه، نامردم این بار از مشاورت این جفنگ طناب ببافم.
ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon