مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و هفتم. نویسنده این قسمت: کیارش افرومند

مردی با سبیل های صورتی
قسمت بیست و هفتم
نویسنده این قسمت:کیارش افرومند

بیست و اندی تماس از دست رفته از دفتر روزنامه. دست به دامنم شده اند که عماد را زنده کنم و انقدر موش ها را در اطراف قصه مان چال نکنیم. اینکه دامن می پوشم به خودم مربوط است و مرگ موش ها هم به خودشان اما به گمانم بتوانم کاری بکنم. شاید چیزی از دستم بر بیاید. به علی زنگ می زنم. تلفن را روی حالت بلندگو گذاشتم. همان اسپیکر فون خودمان.
قلم روی کاغذ بود و می نوشتم. نوشتم که بسته کیت پالپ فیکشن در یخچال است. علی رفت و پیدایش کرد و آمپول آدرنالین را در قلب عماد فرو برد. نوشتم که ضربان قلب عماد باز می گردد. به علی گفتم تا سبیل هایش را بشوید و اگر می خواهد آبرویش نرود سریع تر این کار را بکند تا در قصه ننویسمش. سبیل ها که شسته شدند فرمان تنفس مصنوعی و ضربات مستقیم به صورت را دادم. عماد ملیکا ملیکا گویان به هوش آمد. صدای حرف هایش را می شنیدم. مونا و علی صلوات فرستادند. عماد به هوش آمد و علی تلفن را قطع کرد.
اصلا مشکل جماعت مطبوعاتی همین است. نمک نشناسند. دستت را تا زانو بکنی توی عسل و به خوردشان بدهی گاز می گیرند و بعد نقد هم می کنندت در بقیه مجلس ها. هیچکسی حق ندارد تلفن را روی من قطع کند. هیچکسی. باید انتقام بگیرم. شاید من زاده کره نباشم و انتقام آنقدر ها هم برایم مقدس نباشد اما حالا که افسار قلم در دستانم است می توانم حق و حقوق خودم را بازپس گیری کنم. پس باید بنویسم. باید بنویسم که در آن خانه چه می گذرد.
عماد از جایش بلند می شود. هیچ چیزی جز ملیکا را به یاد ندارد. چشمان ملیکا را می بیند که پر از اشک هستند و به سمتش که می رود اشک بند می آید و جایش را به علی می دهد و چشمان علی را تر می کند. عماد حالا می داند کیست، میداند کجاست و می داند که درگیر احمقانه ترین مثلث عاشقانه مطبوعاتی قرن شده است.
ملیکا می گوید باید یک جایی تمامش کنیم. باید از این شهر برویم. از علی قول می گیرد که چیزی به کسی نگوید و مسعود نفهمد تا بتوانند فرار کنند اما وقتی به یاد می آورد که همه این ماجراها را من دارم می نویسم و یک راست هر چه بشود را به مسعود انتقال می دهم، شل می شود و از فرط استیصال می افتاد روی کاناپه زهوار در رفته گوشه سالن.
بی حرکت، بیمار و از همه خسته و بیزار مشغول ایده یابی هستند. به غرورشان بر خورده است. عمری در مطبوعات مستقر بودند و ایده طرح جلد داده اند و با هر بزرگی شوخی کرده اند و چه و چه و چه. اما حالا گرفتار بازیگوشی و قصه نویسی یک نویسنده خام و بی تجربه شده اند. در خانه را برایشان باز می کنم. کاغذی را از پنجره به درون خانه پرتاب می کنم. روی کاغذ نوشته «از اینجا بروید. من محل فرارتان را در متن نمی نویسم. بروید. بروید» اعتماد ندارند. اما ناچارند. هر بلایی که خواستند بر سر عماد و راوی های دیگر آورده اند حالا که نوبت تسویه حساب رسیده دل هایشان پر از شورش و نافرجامی است. علی قبل از این که در را ببند و از خانه خارج شود نگاهی به آپارتمان می اندازد. لبخند می زند. انگار که قرار است دلش برای اینجا تنگ شود.

ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon