مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و هشتم. نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی

مردی با سبیل‌های صورتی
قسمت بیست و هشتم
نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی
___
دو هفته پس از خروج رزازاده

شش نویسنده ی از خدا بی خبر با هزار جنگولک بازی و بازی های فرمی و غیرفرمی متفاوت سعی داشتند داستان زندگی من را بپیچانند. اما من افسار زندگی ام را به لطف یکی از آنها به دست گرفتم. با ملیکا در رویاهایمان بانی و کلاید شده ایم. هرچند اوج قانون شکنی مان چسباندن آدامس جویده شده به زیر میز رستوران ها و صندلی های سینما است. سبیل های صورتی ام پر پشت شده اند. انسان مضحکی شده ام. احمق تر از قبل به نظر می آیم. اما خیالم راحت است. نه کسی به دنبال من است و نه سازمانی پشت پرده نقشه ی پاک کردن حافظه ام را در ذهن دارد. دیروز به خانه ی قدیمی ام برگشتم. قفل در را عوض کرده بودند. در زدم. زوج جوانی به آنجا نقل مکان کرده بودند. پرسیدم از چه کسی خانه را خریده اند؟ به آرامی گفتند چند نویسنده دارند زندگی آنها را می نویسند و همان نویسنده ها آنها را به اینجا آورده اند. برای برداشتن یک سری خرت و پرت به خانه برگشته بودم اما با دیدن اوضاع منصرف شدم. نویسنده های جدید قطعا دکور داخلی خانه را کاملا عوض کرده بودند و خرت و پرت هایم دیگر آنجا نبودند.

یک ماه پس از خروج رزازاده

حقیقتش جنبه ی مثلث عشقی را نداشتم. آن هم با علی رزازاده. اگر مسعود مرعشی یا حتی همین کیارش افرومند یک ضلع مثلث بودند باز آدم دلش نمی سوخت و می گفت خب مشغول رقابت با آدم های خفنی هستم. اما علی رزازاده؟؟ به هر حال این مشکل حل شد. از همان روزی که از خانه خارج شد تا به سمت آمل برود و نمایندگی اکبر جوجه را بگیرد، دیگر خبری از او ندارم. و چقدر خوشحالم که خبر ندارم.

سه ماه پس از خروج رزازاده

ملیکا چند ماه است که نه آرایش می کند نه موهایش را رنگ می کند. زندگیمان دیگر جذابیت سابق را ندارد. دلم برای مثلث عشقی تنگ شده است. لااقل باعث می شد زندگیمان جذابیت داشته باشد و من هر روز از اینکه ملیکا من را انتخاب کرده است خرذوق باشم. و بازنده ای مثل رزازاده جلوی چشمانم باشد و من از بدبختی اش احساس خوشبختی کنم. چه زندگی رویایی ای می شد.

شش ماه پس از خروج رزازاده

دیگر اوضاع غیرقابل تحمل شده است. سال ها دلم می خواست خودم مسیر زندگی ام را مشخص کنم و کسی برایم تصمیم نگیرد اما حالا می بینم که هیچ غلطی نمی توانم بکنم. دیروز به مونا زارع زنگ زدم تا دوباره زندگی من را بنویسد اما گفت سرش شلوغ است و داستان تازه ای را برای روزنامه ای دیگر شروع کرده است. به رزازاده زنگ زدم و گفتم چطوری رفیق؟ گفت گمشووووو و قطع کرد. هر هفته اسمش را در خبرگزاری ها به عنوان کارآفرین برتر، میلیونر جوان و الگوی فلان می بینم. کیارش افرومند هم که خودش را از طبقه ی سوم به پایین انداخته و مرده است، برای رسیدن به پاسخ این سوال که "اگر خودمان را از طبقه ی سوم به پایین بیندازیم چه اتفاقی می افتد؟" به حسام حیدری زنگ می زنم. شماره ی ناشناس را جواب نمی دهد. بی حوصله به سراغ یخچال می روم. شربت آبلیمو را سر می کشم. ملیکا می گوید "حیوون سر نکش". رابطه مان آینده ی روشنی دارد. بغل موهایم سفید شده است. ملیکا چند ماه است که حرف از طلاق می زند.. یک بازنده ی به تمام معنا شده ام. حتی یک گاو هم حاضر نیست سرم شرط ببندد. یک گاو واقعی. نه یک گاو استعاری. شماره ی حسن غلامعلی فرد را گیر آوردم. از پدرام سلیمانی شماره اش را گرفتم. پدرام گفت تصمیم دارد به پاکستان مهاجرت کند و وقت نوشتن زندگی من را ندارد. گفتم من را هم با خودت ببر. گفت گیتار رو چی؟ خندیدم تا فکر کند هنوز انسان بانمکی است و بعد خداحافظی کردم. به غلامعلی فرد زنگ زدم. گفت سعیمو می کنم تا نجاتت بدم. خیلی امیدوار شده ام. برای فردا قرار ملاقات گذاشته ایم. تا ببینم چه می شود.
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon