داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد | بی قانون. از غم بیاموزی کاش وفا را!
✅ روایت خسته چند خاطره دشوار
امیرقباد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
گفتم: از غم بیاموزی کاش وفا را! میگه: مظلومنمایی را رها کن قهوهات یخ کرد! میگم: کدوم قهوه؟ میگه: دیدم زدی تو مشاعره گفتم فازت نپره از وزن بیفتی. میگم: تو چه میفهمی از بیوزنی؟ میگه: ای وزینِ وزن شناس! تو چی میفهمی از وفا؟ میگم: همین قدر که بفهمم تو چه میکنی با من کافیه.
رفتم یه کنج خلوت گزیدم با خودم که از شر مداخلاتش در امان بشم و از هجوم بدقافیهاش دور که دیدم قاب پنجره رو رها کرده رفته سر میکشه تو کتابا. شروع کرد ورق زدن که از لا یکیشون یه تیکه کاغذ افتاد بیرون. کتاب رو بیخیال شد سر کرد تو کاغذک. میگه: هان! چشمم روشن. رفتارای لاکژری ازت سر زده. آیس لاته ماکیاتو چه کوفتیه؟ میگم: یه جور قهوه سرد! میگه: هان! همینه مظلومنمایی رو رها نمیکنی! طرف قهوه سرد خوره؟ میگم: کدوم طرف؟ میگه: همون که باهاش این کوفتیا رو خوردی ریخت زهرماریت رو برای من آوردی. عشق و حالش تو خیابون با دلبرکان شنگوله؛ ضد حالش تو این چاردیواریِ به غبار غم نشسته، برای من.
میگم: کو بابا؟ به جان سبحان یه ملاقات اتفاقی با یک همکلاسی دانشگاه سر یه ظهر گرم حوالی مرکز شهر بود. میگه: خموش! که اصلا از مالهکش جماعت خوشم نمیاد. میگم: تقصیر منه عزتت میکنم توجیه شی. اصن تو رو چه به این فضولیا؟ میگه: حالا این همکلاسی بدشانس کی بود که سر یه ظهر گرم گیر بدپیلگیِ تو افتاد؟ میگم: بدپیله تویی بدتراش! اینم یکی بود قرار بود پیامآور شادی باشه اون زمان! اما بیشتر آوارکش غم بود. یه سری پیغام میدادیم بهش برسونه به دلبر مقصود؛ ولی هیچ وقت پیغامها دلیور نمیشد. مشترک مورد نظر ما همیشه در جهالت از موارد عشقولانگی در مدار افق گم میشد. تازه دیروز فهمیدم هیچ مراسلهای رو به مقصد نرسونده؛ البته که از تعمد. یعنی با همچین یاری رسانهایی، خوب خودم رو کشوندم تا اینجا. میگه: همچی به جایی هم نرسیدی. میگم: بس که همراهی دیدم. میگه: خب! چرا نمیرسوند؟ نگو که دل در گروی تو داشته! میگم: یک دل که نه انگار صد دل. میگه: اون دیگه چه فلجِ گمکردهآیینی بوده که دلش رو برای تو گرو گذاشته. من دفترچه بیمه سلامتم رو هم گروی تو نمیذارم. میگم: حالا هرچی بود یه مهری داشت از سر محبت چارتا ضربه هم زده. از تو بهتر بود که دستم رو تا گردن آغشته به عسل آویشن هم کرده باشم باز گاز میگیری. خلاصه که نمیرسونده دیگه. میگه: همچی بدت هم نیومده ها! میگم: از چی؟ میگه: از طرف. میگم: گمشو بابا. میگه: هاان خندهشرو! نپوشون. رها کن خودترو. بیا بیا بگو.
یعنی یه راز نصفه هم از دست نمیده این عفریت بد پیله. ببین چجور مسلطه بر احوال من! گفتم: حالا میگم! وقت هست.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon