✅ ولگرد. پدرام سلیمانی | بی قانون.. می‌خواست بعضی از داستان‌هایی که در موردش می‌گویند، راست باشد

✅ ولگرد
پدرام سلیمانی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

دلم می‌خواست بعضی از داستان‌هایی که در موردش می‌گویند، راست باشد. قصه‌های زیادی درباره زندگی‌اش می‌گفتند. از اینکه زمانی مترجم زندانی‌های گوانتانامو بوده یا اینکه سال‌هاست به وضع حمل گربه‌های خیابانی کمک می‌کند. آنقدر تعداد قصه‌ها زیاد بود که با کمی فکر هر کسی متوجه می‌شد که بسیاری از آن‌ها ساخته ذهن مردمی است که با استفاده از یک ولگرد تنومند قصه می‌سازند تا زندگی بدون اوج‌شان را تحمل کنند و حرفی برای گفتن داشته باشند. با این حال من 16 ساله علاوه بر اینکه دلم می‌خواست بسیاری از این قصه‌ها واقعی باشند در واقعی بودن یکی از آن‌ها هیچ شکی نداشتم. در حقیقت بعد از اولین و آخرین دیدارمان به این نتیجه رسیدم.
اگر یک ساعت در خیابان پیاده‌روی می‌کردی امکان نداشت که با او روبه‌رو نشوی. یا مشغول غذا دادن به گربه‌ای بود یا اینکه داشت سطل آشغالی را بررسی می‌کرد و همیشه چیزهای فلزی را از آشغال‌ها جدا می‌کرد و برای خودش بر می‌داشت. آخر شب گربه به بغل به سمت خانه‌اش می‌رفت. در واقع خانه که نه؛ یک جایی نزدیک به جنگل و در حاشیه شهر زندگی می‌کرد و فقط جای خوابش را با نایلون مسقف کرده بود. دلم می‌خواست با او حرف بزنم و قصه‌های بیشتری از زبان خودش بشنوم. یک روز یک گونی پر از خرت و پرت‌های فلزی روی دوشم گذاشتم و به سمت خانه‌اش رفتم. مدام به این فکر می‌کردم که چطور باید ارتباط را شروع کنم. نزدیک غروب بود که به خانه‌اش رسیدم. داشت چیزی را روی آتش کباب می‌کرد. چند ثانیه نگاهم کرد و بعد دوباره مشغول کارش شد. نزدیک‌تر رفتم و بدون هیچ مقدمه‌ای پرسیدم: «این چیه داری کباب می‌کنی؟». رویش کمی نمک پاشید و گفت:«گربه». از فلزاتی که برایش آورده بودم خوشش آمده بود. غذایش را به من تعارف کرد. با اینکه می‌دانستم برای ترساندنم آن موجود کباب شده را گربه معرفی کرده اما نمی‌توانستم به آن لب بزنم. ماجرای قصه‌ها را برایش گفتم. گفتم که دلم می‌خواهد واقعی‌ترین و عجیب‌ترین قصه‌اش را برایم تعریف کند و مزخرفات دیگری هم گفتم و حرف زدنم کش پیدا کرده بود. غذایش را خورده بود و همین تمام شدن غذا باعث شد متوجه شوم که باید حرف زدن را تمام کنم. همین کار را کردم و منتظر ماندم تا چیزی بگوید. کمی نگاهم کرد و بعد به جایی اشاره کرد و گفت: «ماشین زمانه، خودم ساختمش». هنوز تکمیلش نکرده بود که بتواند به آینده برگردد. می‌گفت تا دو هفته دیگر تکمیل می‌شود و می‌تواند برود. من شگفت زده به حرف‌هایش گوش می‌کردم. سوال‌های زیادی در ذهنم داشتم اما فقط گوش می‌دادم. برای دو هفته بعد قرار گذاشتیم که قبل از رفتن ببینمش. یا شاید بتوانم قانعش کنم من را هم با خودش ببرد. آن هفته در خیابان ندیدمش. البته خیلی کم از خانه خارج می‌شدم. قصه ماشین زمان را برای هیچ کس تعریف نکردم. دلم نمی‌خواست بهترین قصه مرد ولگرد را کسی جز خودم بداند. با شوق دو هفته انتظار کشیدم و روز چهاردهم به خانه‌اش رفتم. ظهر بود. از مرد خبری نبود. همه سوراخ سنبه‌ها را گشتم اما از ماشین زمانش هم اثری نبود. چیزی پیدا نکردم. فقط چند متر عقب‌تر از جایی که می‌خوابید پوست چند گربه را پیدا کردم. دلم نمی‌خواست باور کنم که او واقعا گربه می‌خورد. مرد ولگرد را دیگر ندیدم. در واقع هیچ کس ندید. حالا که چند سال از آن قضیه می‌گذرد کمی بالغانه‌تر به آن نگاه می‌کنم. به هر حال واقعیت با قصه متفاوت است و باید واقعیت را بپذیرم. اینکه آدم‌ها در آینده غذای مورد علاقه‌شان گربه است.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon