داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ چنین نزدیک و بسیار دور!. مهرداد نعیمی | بی قانون. دختری با موی قرمز، سال ۸۲ دانشگاه قبول شد
✅ چنین نزدیک و بسیار دور!
مهرداد نعیمی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
یاسمن، دختری با موی قرمز، سال ۸۲ دانشگاه قبول شد. دانشگاه رفتنهای متولدین دههی شصت خیلی با الان متفاوت بود. آنوقتها تعداد شرکتکنندگان ۵ برابر بیشتر و تعداد مجازشوندگان ده برابر کمتر بود! پس یاسمن خوشحال به سراغ پدرش رفت و گفت: «بابا بابا من دانشگاه قبول شدم»
پدرش که معمولا شبیه کاراکترهای سریالهای ایرانی حرف میزد گفت: «آفرین دخترم. بالاخره نتیجهی زحماتت رو گرفتی... تبریک میگم. خُب کجا قبول شدی؟»
یاسمن: «کرمان... رشتهی دامپزشکی»
پدر: «عالیه. خالهاینات هم که کرمان هستن. میتونی بری چتر اونا بشی دخترم.»
کات به:
یاسمن تلفنی قبولیاش در دانشگاه را به خاله خبر داد. خالهاش کلی ذوق کرد و آدرس دانشگاه را پرسید. یاسمن آدرس را برایش خواند. خالهاش تنها چیزی که از آدرس دستگیرش شد این بود که تابحال اسم این نقاط را هم نشنیده است. با درماندگی خاصی گفت: «حالا مبارکه به هر حال یاسمن جان»
کات به:
پدر تصمیم گرفت این یک بار را خودش با ماشین دخترش را به سرمنزل علم برساند، همانطور که رانندگی میکرد، عین پدرهای مهربانِ آثار فاخرِ ایرج ملکی گفت: «دخترم میخوام بدونی که فارغ از هر نتیجه احتمالی، من بهت افتخار میکنم. دخترخاله داغونت دیپلم ردی شد و حتی شنیدم سیگاری شده خاکبر سر ولی تو عوضش داری میری دانشگاه.. این یعنی تابحال در زندگیت مسیر درستی رفتهای دخترم»
یاسمن هم خودش را لوس کرد و چند ثانیه شیرینبازی درآورد و پدر و دختر خوب با هم خلوت کردند و بعد به نقشه نگاه کردند و تازه متوجه شدند که دانشگاه در واقع در کرمان نیست و در پسوجان است که واقع در صد و هشتاد کیلومتری جنوبغربی کرمان بود. پدر کمی لحنش تغییر کرد و گفت: «بی ناموسا پس چرا توی دفترچه زده بودن ده کیلومتری کرمان؟»
کات به:
یاسمن و پدرش بالاخره به پسوجان رسیدند... پسوجان شهری بود با سه خیابان و دو میدان و یک میوهفروشی و... هیچی دیگه... همین… اصلا دانشگاهی وجود نداشت… پس دانشگاه کجا بود؟ بعد از دقایقی پرسوجو از عابرین، کاشف به عمل آمد که دانشگاه در بَلوَند است که ده کیلومتر با پسوجان فاصله دارد… خُب حداقلش اینکه فهمیدیم چرا در دفترچه نوشته بودند ده کیلومتریِ کرمان!
پدر با لحنی امیدوار گفت: دخترم بیا برگردیم. دوباره کنکور میدی. ایشالا که جای بهتری قبول میشی…
یاسمن: نه پدر… من مصمم هستم که حتما امسال برم دانشگاه.
کات به:
خُب بالاخره دانشگاه پسوجان دیده شد. دانشگاهی بود با یک ساختمان و یک سر در! همین. هیچ چیز دیگری در این دانشگاه وجود نداشت… نه سایت، نه کارگاه، نه آزمایشگاه، نه دانشکده…
پدر با صدایی گیرا و شکیبا پرسید: اوممم. اینجا ساختمون دیگهای نداره کلا؟ مثلا خوابگاه؟
یاسمن انگار که تازه متوجه شدهبود که نمیتواند شب را در کلاس بخوابد گفت: وای شب کجا باید بمونیم؟
مشخص شد که خوابگاه خودش هجده کیلومتر دورتر از دانشگاه است و حالا یاسمن و پدر باید همچنان به سفر طولانیشان ادامه میدادند. البته بعدتر مشخص شد که این تازه خوابگاه پسران است و خوابگاه دختران هفت کیلومتر جلوتر بود! خوابگاه که چه عرض کنیم. احتمالا این خرابه، اولین بنایی بوده که درون کویر ساخته شده بود… درون خوابگاه تابلویی زده شده بود که رویش نوشته شده بود: «محل سِلف غذا، هشت کیلومتر جلوتر»
کات به:
پدر حالا شبیه کاراکترهای فیلمهای برادران کوئن مشغول رانندگی بود و یاسمن بدون هیچ جملهای ساکت کنارش نشسته بود. پدر بدونِ آنکه به یاسمن نگاه کند گفت: «بهترین تصمیمی بود که میشد بگیری... ناراحت نباش»
یاسمن هیچ جوابی نداد… پدر دست توی داشبورد کرد، دو سیگار بیرون آورده و روشن کرد، اولی را به یاسمن داد و دومی را گوشه لب خودش قرار داد و صدای موزیک را زیاد کرد…
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon