داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ دوست یخزده گستاخ من. پدرام سلیمانی | بی قانون
✅ دوست یخزده گستاخ من
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
همخانهای زیبایم وقتی مرد که هنوز سرمای زمستان تمام نشده بود. قبل از طلوع آفتاب بدون لباس وسط حیاط پوشیده از برف نشست و منتظر ماند. نمیدانم انتظار چه چیزی را میکشید اما یخ زد. بیدار شدم و دیدم تلویزیونمان نیست. به حیاط رفتم. اولین نفری بودم که با انسان یخزدهای که دوستم بود مواجه شدم و او دیگر زیبا نبود. به شدت سفت شده بود. کبود به نظر میرسید و من به این فکر کردم که مردگان چقدر حال بههمزن میتوانند باشند. تازه او فقط یخ زده بود و خبری از پوسیدگی و کرمهایی که داخل بدنش پیادهروی کنند در کار نبود. هنوز مطمئن نبودم که او واقعا مرده یا زنده است. او را به خانه بردم و جلوی بخاری گذاشتم تا یخش آب شود. به فکرم نرسید که فرش را جمع کنم تا خیس نشود و بعد از مدتی فرش خیلی خیس شد و بوی خاکستر سیگارهایی که طی این چند سال روی فرش ریخته بود و ما با دست آنها را روی فرش پخش میکردیم چنان بالا زده بود که کم از بوی جسد گندیده یک انسان نداشت.
فرش را به حیاط بردم تا بشورمش. اقدامی ناگهانی بود اما نیاز به تمرکز داشتم و نیمی از فرش هم خیس بود و شستنش اولین ایدهای بود که برای تمرکز کردن به ذهنم رسید. هرچند اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم اولین ایده این بود که با ژستهای عجیب و غیراخلاقی با بدن نیمه یخزده همخانهای عکس بگیرم اما پشیمان شدم و سعی کردم به مفهوم انتزاعی اخلاق فکر کنم. بعد از آن ذهنم به سمت مسئولیتپذیری رفت و نهایتا ایده شستن فرش پررنگ شد. زمین هنوز برفی بود اما هوا بدون برف. شستن فرش چندین ساعت زمان برد. خیلی خسته شدم اما هنوز کارم تمام نشده بود و خشک کردن فرش مانده بود. در خانه با سشوار سعی کردم تا خشکش کنم. چند ساعت مشغول این کار بودم و کاملا ماجرای همخانهای را فراموش کرده بودم. شب شده بود. سشوار سوخت. در حالیکه فرش آنچنان خشک نشده بود. عصبی شدم و لگدی به دیوار زدم. در واقع بیشتر شبیه به جفتک بود. چون در حالتی شبیه به حالت چهارپایان مشغول خشک کردن فرش بودم. در همین لحظه صدای زمین خوردن چیزی به گوشم رسید. یخ دوستم کاملا آب شده بود و با سر روی کف سیمانی خانه افتاد.
قبل از اینکه به سمتش بروم به سختی خودش را از زمین کند و نشست. با چشمانی خمار و صورتی کبود به من زل زد و گفت: «خونه چقدر خیسه» و من ماجرا را برایش تعریف کردم. پتویی دورش انداختم و فلاسکی پر از چای را کنارش گذاشتم و بعد شروع کردم به حرف زدن.
- از این به بعد قبل از خواب در رو قفل کنیم
- تا دوباره همچین اتفاقی نیفته؟
- نه. تا بعد از تلویزیون بقیه وسایلمون رو ندزدن
- ما که هیچ وقت تلویزیون نداشتیم
- شاید. ولی به هر حال در باید قفل باشه. طویله که نیست
- طویله هم قفل داره
- خب؟
- جملهات طوری بود که انگار تنها تفاوت خونه و طویله قفل داشتن و نداشتنه. ولی طویله هم قفل داره.
- مثال بهتری به ذهنم نرسید. کجاها قفل نداره؟
- نمیدونم. فکر نکنم جایی وجود داشته باشه که قفل نداشته باشه!
- خب باشه. به هر حال اینجا خونهاس. جایی نیست که قفل نداشته باشه. پس یادت باشه در باید قفل بشه
- جایی نیست که قفل نداشته باشه؟! همین الان گفتم فکر نکنم همچین جایی وجود داشته باشه. چطور میتونم خونهای که وجود داره رو با جایی که وجود نداره تو ذهنم مقایسه کنم؟
- ببین عوضی... لحنم عصبانیتمرو منتقل میکنه؟
- حقیقتش نه ولی کلماتت چرا
- خب ببین عوضی از صبح مشغول ذوب کردن تو و فرش شستن بودم. جونترو نجات دادم. چایی دادم بهت. پتو دورت انداختم. وقتی یخزده بودی ازت سوءاستفاده نکردم و عکس نگرفتم. فکر کنم با در نظر گرفتن همه اینا حق دارم ازت بخوام در رو قفل کنی و انتظارم این باشه که بگی چشم.
- مممم... خب نه نمیگم
- باشه
نیمه شب بود. برف میبارید. شدیدتر از شب قبل. دوستم خوابیده بود. حالش کمی بهتر شده بود. هنوز از دستش عصبانی بودم. از اتفاق شب قبل نه تنها درس نگرفته بود که حتی گستاختر هم شده بود. تصمیم گرفتم امشب برخلاف شب قبل او را یک ساعت بیشتر در حیاط نگه دارم. مجازات شب قبل او را سر عقل نیاورده بود. نمیدانم چند شب دیگر باید او را بیهوش کنم و در حیاط رهایش کنم تا یخ بزند و شاید رفتارش اصلاح شود اما میدانم به این زودیها رهایش نخواهم کرد. این دیوانه گستاخ را.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon