داستانهای روزنامه طنز بی قانون
قلیِ شگفتانگیز. قسمت هفتم. نویسنده: حسن غلامعلیفرد
قلیِ شگفتانگيز
قسمت هفتم
نويسنده: حسن غلامعلیفرد
----
آنچه گذشت: روزی قلی به کلبهای خرابه اندر شد و آنجا خفاشی و عنکبوتی وی را نيش زدند و مردی سوپرمارکتدار به او تنفس مصنوعی داد و قلی تبديل به سهگانهی «بتمن، اسپايدرمن و سوپرمن» شد. پس جادوگری گاندولفنام بر وی ظاهر شد و از او خواست حالا که ملغمهای از قهرمانانِ فانتزی شده دنيا را نجات بدهد و اما ادامهی داستان...
قلی همچو قهرمانی که بر فراز قلهای منيل ايستاده و با نگاهی عميق به افق خيره گشته و شِنِلش را باد میدهد بر فرازِ دستاندازِ يکی از خيابانها ايستاده و باد ميان عرقگيرش رقصان همی بود. گاندولف که پيری فرتوت همی بود يارای صعود از دستانداز را همی نداشت و همانجا پايينِ دستاندازپايه (چيزی شبيه کوهپايه!) چهارزانو همی نشسته بود و قلی را بر فراز مینگريست. چو دقايقی بگذشت گاندولف دلش به شور همی اوفتاد و از فرودست فرياد همی زد: «اون بالا سرده... نچّايي قهرمان؟» ليک قلی سوپرهيرويي نبود که صحنه را زود خالی همی کند، پس مايعاتِ آويخته از دماغش را هورتی بالا همی کشيد و بگفتا: «اين بالا سوز مياد... نوکِ دماغم يَخِشه!» گاندولف چو اين سخن بشنيد بغض در گلويش بنشست و با چشمانی اشکبار بگفت: «خب بيا پايين قهرمان... اگه سوپرهيروی من سرما بخوره من چه خاکی به سرم بريزم؟» قلی کمی عشوه خرکی از خودش صادر همی نمود و پاسخ بداد: «اما ما مجبوريم برای نجات دنيا از اين دستانداز رد بشيم و برسيم اون سمتِ خيابون» در همين حين کودکی خردسال از آنجا میگذشت. چو چشمش به قلی قهرمان اوفتاد گفت: «آهای آقاهه! چرا با عرقگير اومدی تو خيابون؟» گاندولف خواست تا کودک خردسال را موردِ کودکآزاری و تنبيه بدنی قرار همی دهد اما چون پير و فرتوت همی بود به «برو گمشو بچه» اکتفا همی نمود. قلی که سوپرهيرويی دل رحم همی بود از فرازِ دستانداز نگاهی پر عطوفت به کودک همی انداخت و بگفت: «عمو جون من قلیِ قهرمانم... اين عرقگير هم لباسِ مخصوصِ قهرماناست... الانم میخوام برم دنيا رو نجات بدم... برو دنبال بازيت تا نيومدم پايين» کودکِ فهيم نگاهی «ايستگاهِ ما رو گرفتی؟»گونه به قلی همی انداخت و بگفت: «اگه قهرمانی چرا اين پيرمرد رو نمیذاری رو کولت و پرواز نمیکنی؟ هان؟» به ناگاه صورت قلی سرخ همیگشت و گاندولف نيز نُچنُچ همی نمود بدين معنی که «دست روی دلم نذار که خونه» اما از آنجايي که بزرگترها موظفند تا پاسخ پرسشهای کودکان را به روشنی بيان همی نمايند گاندولف سر به زير افکند و با دلی خونين لبی خندان بياورد همچو جام و بگفت: «پسرم! هر قهرمانی موقع پرواز بايد پاهاشو جفت کنه و بعد پرواز کنه برای همين...» اما کودک خردسال و فهيم بی حوصلهگی پيشه نمود و بگفت: «اينا رو خودم بلدم... برای اينکه موقع پرواز بايد حالتش آيروديناميک باشه... خب حالا برو سر اصل مطلب» قلی چو پاسخگوييِ گاندولف بديد عرق شرم بر عرقگيرش همی نشست و از فراز دستانداز فرياد زد: «گاندولف جون مادرت نگیها!» گاندولف برآشفت و فرياد همی زد: «مگه نمیبينی گير داده؟... بچههای اين دوره و زمونه هيولان... اگه قانع نشه جفتمون رو درسته میخوره» سپس رو کرد به کودک خردسال و فهيم و آهسته گفت: «عرقسوز شده... نمیتونه پاهاشو جفت کنه... پس پرواز بی پرواز و برای همين مجبوريم با پاهای پياده اين دستاندازِ بلند رو فتح کنيم» کودک نگاهی عاقلاندر سفيه به قلی همی افکند، پوزخندی بزد و بگفتا: «پودر بچه!... معجزه میکنه... در ضمن اين دستانداز برای ماشينه... مثل آدم از روی پل هوايي برين اونور خيابون» کودک خردسال اين را بگفت و برفت. گاندولف که کارد میزدی خونش در نمیآمد گفت: «مثلا تو قهرمانی قلی؟ از چشمات يه ليزری چيزی میزدی به اين بچه هيولا!» قلی آهی کشيد و بگفت: «بايد از قدرت به شيوه درست استفاده کرد گاندولفجان» و اينگونه بود که قلی سنگينترين جملهی زندگیاش را بگفت و مورخان را در موجی از شگفتی فرو همیبرد، هر چند آدم وقتی عرقسوز میشود حرفهای فلسفی زيادی به هم میبافد!
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon