قلی‌ِ شگفت‌انگیز. قسمت ششم. نویسنده: حسن غلامعلی‌فرد

قلی‌ِ شگفت‌انگيز
قسمت ششم
نويسنده: حسن غلامعلی‌فرد
----
آنچه گذشت: روزی قلی به کلبه‌ای خرابه اندر شد و آنجا خفاشی و عنکبوتی وی را نيش زدند و مردی سوپرمارکت‌دار به او تنفس مصنوعی داد و قلی تبديل به سه‌گانه‌ی «بتمن، اسپايدرمن و سوپرمن» شد. پس جادوگری گاندولف‌نام بر وی ظاهر شد و از او خواست حالا که ملغمه‌ای از قهرمانان‌ِ فانتزی شده دنيا را نجات بدهد و اما ادامه‌ی داستان...
چو آفتاب روز‌ِ ششم بر پهنه‌ی آسمان غنودن گرفت قلی با صدا و سيمايی حزين بر تخته‌سنگی جلوس همي نموده بود و رو در رو دريا او را می‌خواند. قلی می‌انديشيد که شايد خواب بوده است، خواب ديده است اما همه چيز يکسان است و با اين حال نيست... ناگهان گاندولف از راه همی رسيد، با عصا بر مخچه‌ی قلی همی کوبيد و سی‌دیِ فرهاد از سی‌دی پليری که در پس‌ِ گردن هر سوپرهيرويي يافت همی‌شود بيرون همی پريد و سپس سی‌دی‌ای ديگر از پر‌ِ شالش بيرون همی‌کشيد و آن را در پس‌ِ گردن‌ِ قلی فرو همی‌نمود. به ناگاه صدا و سيمای قلی از اندوه به سمت قِر در نخاع فراوان است مايل همی‌شد و همانطور که ابروهايش را يکی پس از ديگری موج می‌داد چنين همی‌خواند: «هنگام شنا مثل يه دست و پا چلفتی، بپّا به مسير دهن‌ِ کوسه نيوفتی» گاندولف چو تغيير فاز‌ِ قلی بديد لبخندی پيروزمندانه همی زد اما هنوز لبخندش حسابی کِش همی نيامده بود که مردی با سگرمه‌هايي در هم به صورتِ نامحسوس به آنان نزديک همی‌شد و کُت طوسی و مايوی ورزشیِ‌ صورتی بر تن همی‌داشت. گاندولف چو اين صحنه بديد با عصايش بر پهلوی قلی سُقُلمه همی‌زد و زير لب بگفتا: «خاموشش کن! زود باش» پس صدای موسيقی در فضا چنان سرکوب گشت که حتی کوسه‌هايي که کمی آن طرف‌تر مشغول طرب همی بودند و مسير‌ِ دهان‌شان را به نمايش در ‌آورده بودند چونان جوانان‌ِ دهه‌ی چهل- پنجاه- شصت- هفتاد- هشتادی (گفتيم به دهه‌ی خاصی برنخورد!) لب همی ورچيدند و همچون مجنون- فرهاد- خسرو- وامق- رومئو- ساسی! (گفتيم به عاشق خاصی برنخورد!) به قصدِ خودکشی راهی‌ِ دريا همی‌شدند. قلی چو اين خودکشی دسته‌جمعی‌ِ کوسه‌ها را بديد اَنان‌ِ (می‌دانيم عنان با ع است منتهی با الف نوشتيم که به آقای کوفی عنان‌ برنخورد!) اختيار از کف همی‌داد، سينه‌‌اش را ستبر همی‌نمود، نشان‌ِ قهوه‌ای‌ِ باقالی‌ای که روی عرقگيرش خشک همی شده بود را عيان همی نمود و بی‌درنگ دل به دريا زد و رفت. کمی بعد کوسه‌ها يکی يکی در ساحل روی هم تلنبار همی گشتند و قلی به تک‌تک‌شان تنفس دهان به دهان می‌داد اما هر چه بيشتر درون کام‌ِ کوسه‌گان می‌دميد آنان کمتر اميدی به زندگی در چهره‌هاشان نمايان می‌شد. قلی چونان ابر بهار اشک می‌ريخت و کوسه‌گان را يکی يکی مشمول کمک‌های اوليه‌اش می‌نمود اما هر چه بيشتر تلاش می‌کرد کمتر نتيجه می‌گرفت. قلی بالای سر هر کوسه‌ای می‌رسيد فرياد می‌زد: «نه... تو نبايد بميری... نفس بکش... نفس بکش قناری‌ام، با بد و خوبِ من بساز... آخه چرا خودکشی؟... چرا خودکشی توی دريا؟... جان‌ِ قلی نمير...» لحظه به لحظه اوضاع کوسه‌گان بدتر می‌گشت. ماسه‌های ساحل روی پوستِ شفاف‌شان برق می‌زدند. چشمانشان زير نور خورشيد سرخ و سرخ‌تر می‌شدند. قلی چو چشمان سرخ ايشان بديد بغضش همی‌ترکيد و بگفتا: «می‌دونم از بس گريه کردين چشماتون قرمز شده... می‌دونم... اما ديگه نمی‌دونم چی‌کار کنم که نميرين... از بس آب خوردين باد کردين... بميرم براتون... بميرم...» در تمام اين مدت مردِ کت و مايويي و گاندولف با دهان‌هايي که چونان تونل کندوان باز همی بود قلی و افعالش را نظاره‌گر همی بودند تا اينکه مردِ کت و مايويي آب‌ِ دهانش را فرو همی‌داد و پرسيد: «خُله؟» گاندولف آهی شرمگين همی‌کشيد و به آرامی بگفت: «نه» و سپس برای اينکه حرف را عوض همی‌کند گفت: «شما تا حالا ساندويچ‌ِ گوشتِ کوسه خوردين؟» و اينگونه بود که قلی‌ِ قهرمان گوشت کوسه را سر‌ِ سفره‌ی مردم آورد هر چند آخرش هم نفهميد کوسه‌‌گان در آب زندگی‌ می‌کنند نه خشکی! به هر حال او قهرمان همی بود، انيشتن که همی نبود!
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon