داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دیوانهها در نمیزنند. علیرضا کاردار/ بیقانون. بیست و چهارم
ديوانهها در نمیزنند
علیرضا کاردار/ بیقانون
@bighanooon
سمت بیست و چهارم
حساب روزهای هفته از دستم در رفتهبود. هماتاقیام بیشتر اوقات منگ است ولی آن روز سرحال بود. میخواستم دستشویی بروم که صدایم زد و گفت: «بیا از اینجا بریم.» با تعجب نگاهش کردم. صورتش را جلو آورد. یک لحظه فکر کردم میخواهد ماچم کند، دچار تیک عصبی شدم. ولی دهانش را به گوشم نزدیک کرد. ترسیدم گوشم را گاز بگیرد، همان ماچم میکرد بهتر بود. آهسته گفت: «من دارم از اینجا فرار می کنم. تو هم میای؟» با تردید پرسیدم: «چه جوری؟»با قهقهه از روی تخت پایین پرید. پایههای تختش را گرفت و کشید. کنار دیوار رفت و با قاشق دو تا از موزاییکهای کف را بلند کرد. با تعجب جلو رفتم. زیر موزاییکها حفرهای بود که تهش به سیاهی میرسید. آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: «کار خودته؟» با نیش باز خندید و سر تکان داد. گفتم: «به کجا میرسه؟» با همان پوزیشن قبلی شانههایش را بالا انداخت. پرسیدم: «تا حالا نرفتی این تو؟» چشمهایش گرد شد و با ترس خودش را عقب کشید. گفتم: «خب بریم ببینیم به کجا میرسه». نزدیک بود چشمهایش از حدقه بیرون بیفتد. به در اشاره کرد و گفت: «قلچماق!» راست میگفت. باید تا شب صبر میکردیم.قلبم از هیجان داخل حلقم میزد. سوت تاریکی را زدند. آهسته از رختخواب پایین آمدم و از لای در بیرون را نگاه کردم. تختم را پشت در کشیدم و رفتم به سراغ هماتاقی. سرش زیر پتو بود و تکان نمیخورد. صدایش زدم. تکان نخورد. تکانش دادم. مثل دیوانهها از جا پرید، دیوانه. عقب پریدم و با عصبانیت اشاره کردم هیس! خوش به حالش که خوابش برده بود. سر تختش را گرفتیم و آهسته کشیدیم وسط اتاق. موزاییکها را بلند کردم. باید خطر میکردم. آهسته وارد سوراخ شدم. پاهایم را به دیواره گیر دادم و کمکم پایین رفتم. قیافه هماتاقیام محو میشد. حس کردم دیگر پایم به جایی بند نیست. چشمهایم را بستم و خودم را رها کردم.تقریبا دو، سه متری فاصله بود تا به زمین رسیدم. پاهایم تا خورد و با پشت روی زمین افتادم. نور کمی در محیط بود. همانطور نشسته سعی کردم اطراف را برانداز کنم که ناگهان دنیا روی سرم خراب شد. هماتاقی از همان بالا خودش را ول کرده بود روی شکم و پایینتنهام. با خنده بلند شد و دستم را گرفت.اتاقی پر از خرت و پرت بود. رد نور را گرفتم و به یک پنجره که روی شیشهاش مقوا چسباندهبودند، رسیدم. راحت باز شد. ولی پشتش میلههای ضخیمی بود که حتی با هوابرش هم قطع نمیشد، چه برسد به سوهان ناخن و کارد میوهخوری.بعد از مدتها چشمم به بیرون افتاد. کوچه زیر نور چراغ برق نمایان بود. پایه یکی از تختهای فنری داخل اتاق را کندم و پشت میلههای پنجره اهرم کردم. مثل خلال دندان تا خورد. هماتاقی گفت: «برات قلاب میگیرم!» دمپاییام را درآوردم و بالا رفتم. با کمی فشار به بینی عقابیام سرم را از لای نردهها رد کردم. تا حالا اینقدر شمیم آزادی همراه با بوی کود باغچه و کیسه آشغال را از نزدیک استشمام نکرده بودم. یک دست و شانهام را رد کردم که زیر پایم خالی شد. نمیدیدم چه خبر است. نکند بیهوش شده باشد؟ همانطور یکدستی خودم را نگه داشتم تا گردنم مثل آن پایه تخت نشود. چندبار صدایش زدم ولی خبری نشد. بین زمین و هوا معلق مانده بودم که دوباره پایم را گرفت. آهسته فحشش میدادم و سعی میکردم دست و شانه دیگرم را بیرون ببرم که با یک حرکت به داخل اتاق کشیده شدم، مثل خیاری که بچه مهمان از توی ظرف میوه بیرون میکشد. گیج از افزایش زورش، دماغم که مثل هویجی که به رنده مالیده میشود، به نردهها مالیده شده بود را میمالیدم. چشمهایم را باز کردم. در بغل نگهبان قلچماق آرام گرفته بودم. هماتاقیام هم در گوشهای میخندید و میگفت: «بگیرش! داشت فرار میکرد!»
فرصت نکردم تکان بخورم، قلچماق مثل کیسه بادمجان مرا زیر بغلش زد و از اتاق بیرون رفتیم. هماتاقی دیوانهام هم پشت سرمان میآمد و هرهر میخندید. نتیجه اعتماد به یک دیوانه را با گوشت و پوست و استخوان و دماغ و گرده حس کرده بودم. همان طور زیر بغل قلچماق دیدم که از چند پله بالا رفتیم و به سالن خودمان رسیدیم. این همه مصیبت را تحمل کرده بودم تا به زیرزمین برسم فقط؟
ادامه دارد
🔻🔻🔻
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
منتشر شده در روزنامه طنز بیقانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
@bighanooon
@dastanbighanoon